𝗯𝗿𝗼𝗸𝗲𝗻 𝗹𝗼𝘃𝗲🏹
#𝗯𝗿𝗼𝗸𝗲𝗻_𝗹𝗼𝘃𝗲🏹
↬#𝗽𝗮𝗿𝘁 19
↬#𝗮𝗿𝗺𝗶❦
ا/ت
از مغازه که بیرون آمدم تاکسیم رفته بود ساعت تقریبا داشت ۱۲ شب میشد اصلا یادم نبود خرسم رو بغلم گرفتم رفتم سمت خیابون ماشین رد نمیشد اصلا آهههه ریدم تو این شانس
گوشیم رو برداشتم یه اسنپ گرفتم ولی بازم طول میکشید تا بیاد
گوشیم رو نگاه کردم از صبح تا حالا جونگکوک هیچ پیامی نداده بود غلط کرده حق نداره منو از خونه بندازه بیرون باید برگردم و لورا رو هر جور شده بندازم بیرون
با خرسم نشسته بودیم روی یه صندلی یه دختر که داشت گریه بلند میکرد حواسمو جلب کرد
اون که هاریا هست
خرسم رو گزاشتم کنار سریع رفتم دستاشو گرفتم
ا/ت : هاری اینجا چی کار میکنی
هاریا : ا/تتتتت(گریه و نشست رو زمین )
ا/ت : بگو ببینم چی شده
هاریا : بابام منو مجبور کرد با پسر عموم ازدواج کردم اونم نمیزارع با کسی برم بیرون ازش بدم میاد امروز دیگه فرار کردم
ا/ت : واسه همین بود که یه ماه ازت خبر نداشتم
هاریا : تقصیر تهیونگ بود(پسر عمو و شوهرش) از وقتی که برگشتم باهام ازدواج کرده و نمیزارع برم بیرون هنوز یه ماه نشده ازدواج کریم حامله شدم ازش
تو این وقت شب اینجا چی کار میکنی؟
ا/ت : (براش تعریف میکنه)
ا/ت : دیگه گریه نکن
میگم تو هنوز خونه مجردیت رو داری؟
هاریا : نه فروختمش
ا/ت : خوش شناسنامه چی؟
هاریا : آوردم گفتم شاید امشب برم هتل
ا/ت : آره خوبه اسنپ منم رسید امشب منم نمیرم خونه پیشت میمونم
رفتن سوار ماشین شدن
ا/ت : عع خرسم یادم رفتم
رفت آوردش
ا/ت : هاری خوشگله
هاریا : آره خیلی
ویو ا/ت
اون شب رو هتل رفتیم هتل تهیونگ و جونگکوک دوستای صمیمی بودن اگه میفهمیدن کجاییم کار هردومون ساخته بود البته جونگکوک که اصلا من براش مهم نیستم
هتل مون دوتا اتاق داشتت
هر کدوم رفتیم یه اتاق منم اون شب جونگکوک خرسیم رو بغل کردم
(امشب رو یکم چرت پرت نوشتم تا نره خونه به خاطر اون دوست عزیزی که گفته بود سکته میزنه اگه ا/ت امشب بره خونه🗿🤌)
ویو ا/ت
صبح از خواب بیدار شدم رفتم دستشویی و با هاریا رفتیم پایین هتل صبحونه خوردیم رفتیم بیرون خرید کردیم و نهار رو بیرون خوردیم تهیونگ همش زنگ میزد
ویو شب (بریم سر اصل مطلب🗿🗿🗿)
رفتیم پاساژ و کلی لباس خریدیم
هاریا زود تر رفت بیرون منم رفتم سرویس
از پاساژ آمدم بیرون هاریا رو دیدم که کنار خیابون وایساده و تهیونگ هم داره میره سمتش
نرفتم پیششون تنها باشن بهتره
تهیونگ تا هاری رو دید سریع بغلش
چه رمانتیک شوهر کصخل من که معلوم نیست الان داره چه غلطی میکنه چی اگه لورا اونو....نه امکان نداره.... ای خدا منم باید برم اون آشغالو بندازم بیرون
(این پارت هارو گذاشتم فقط دعا کنید پسر عموم هست بیمارستان همتون براش دعا کنید همین یه پسر عمو رو دارم به جای این پارت های که گذاشتم فقط دعا برا پسر عموم بکنید)
↬#𝗽𝗮𝗿𝘁 19
↬#𝗮𝗿𝗺𝗶❦
ا/ت
از مغازه که بیرون آمدم تاکسیم رفته بود ساعت تقریبا داشت ۱۲ شب میشد اصلا یادم نبود خرسم رو بغلم گرفتم رفتم سمت خیابون ماشین رد نمیشد اصلا آهههه ریدم تو این شانس
گوشیم رو برداشتم یه اسنپ گرفتم ولی بازم طول میکشید تا بیاد
گوشیم رو نگاه کردم از صبح تا حالا جونگکوک هیچ پیامی نداده بود غلط کرده حق نداره منو از خونه بندازه بیرون باید برگردم و لورا رو هر جور شده بندازم بیرون
با خرسم نشسته بودیم روی یه صندلی یه دختر که داشت گریه بلند میکرد حواسمو جلب کرد
اون که هاریا هست
خرسم رو گزاشتم کنار سریع رفتم دستاشو گرفتم
ا/ت : هاری اینجا چی کار میکنی
هاریا : ا/تتتتت(گریه و نشست رو زمین )
ا/ت : بگو ببینم چی شده
هاریا : بابام منو مجبور کرد با پسر عموم ازدواج کردم اونم نمیزارع با کسی برم بیرون ازش بدم میاد امروز دیگه فرار کردم
ا/ت : واسه همین بود که یه ماه ازت خبر نداشتم
هاریا : تقصیر تهیونگ بود(پسر عمو و شوهرش) از وقتی که برگشتم باهام ازدواج کرده و نمیزارع برم بیرون هنوز یه ماه نشده ازدواج کریم حامله شدم ازش
تو این وقت شب اینجا چی کار میکنی؟
ا/ت : (براش تعریف میکنه)
ا/ت : دیگه گریه نکن
میگم تو هنوز خونه مجردیت رو داری؟
هاریا : نه فروختمش
ا/ت : خوش شناسنامه چی؟
هاریا : آوردم گفتم شاید امشب برم هتل
ا/ت : آره خوبه اسنپ منم رسید امشب منم نمیرم خونه پیشت میمونم
رفتن سوار ماشین شدن
ا/ت : عع خرسم یادم رفتم
رفت آوردش
ا/ت : هاری خوشگله
هاریا : آره خیلی
ویو ا/ت
اون شب رو هتل رفتیم هتل تهیونگ و جونگکوک دوستای صمیمی بودن اگه میفهمیدن کجاییم کار هردومون ساخته بود البته جونگکوک که اصلا من براش مهم نیستم
هتل مون دوتا اتاق داشتت
هر کدوم رفتیم یه اتاق منم اون شب جونگکوک خرسیم رو بغل کردم
(امشب رو یکم چرت پرت نوشتم تا نره خونه به خاطر اون دوست عزیزی که گفته بود سکته میزنه اگه ا/ت امشب بره خونه🗿🤌)
ویو ا/ت
صبح از خواب بیدار شدم رفتم دستشویی و با هاریا رفتیم پایین هتل صبحونه خوردیم رفتیم بیرون خرید کردیم و نهار رو بیرون خوردیم تهیونگ همش زنگ میزد
ویو شب (بریم سر اصل مطلب🗿🗿🗿)
رفتیم پاساژ و کلی لباس خریدیم
هاریا زود تر رفت بیرون منم رفتم سرویس
از پاساژ آمدم بیرون هاریا رو دیدم که کنار خیابون وایساده و تهیونگ هم داره میره سمتش
نرفتم پیششون تنها باشن بهتره
تهیونگ تا هاری رو دید سریع بغلش
چه رمانتیک شوهر کصخل من که معلوم نیست الان داره چه غلطی میکنه چی اگه لورا اونو....نه امکان نداره.... ای خدا منم باید برم اون آشغالو بندازم بیرون
(این پارت هارو گذاشتم فقط دعا کنید پسر عموم هست بیمارستان همتون براش دعا کنید همین یه پسر عمو رو دارم به جای این پارت های که گذاشتم فقط دعا برا پسر عموم بکنید)
۱۶.۴k
۰۶ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.