زندگی یک شیطان
پارت 24
دختر خوبیه ولی دوست پسرش که دوست کوک اونو مجبور میکنه که لباسای باز بپوشه یا این قد آرایش کن حتی فهمیدم از اونایی که برای چیزای کوچیک عصبی میشن و اون هی هی عصبی میشه و بدبخت دختر رو ب فاک میده قلبم درد گرفت خب من برا قمار اومده بودم ولی اینجا ب جای قمار غیبت می کردن (ایرانین) حال و حوصله نداشتم رفتم دسشویی که ی مرد پشت سرم اومد داخل مطمئن بودم که دسشویی زنانه اومدم اما من این مردو میشناختم همونی بود که پول رستوران رو حساب کرد البته حساب نکرد🙃🌝😶😐 صورتشو نزدیکم کرد و سرشو برد بالا و چشاشو دیدم از چشاش بدجور میترسیدم بد حسی داشتم تو پارتی تو دسشویی زنونه ی دختر پسر اینا کنار هم واقعا معنی بدی میدن ولی اون یچیز دیگه گفت چیزی که اصن انتظارشو نداشتم
&حالت خوبه؟
-هان
&بابت زخما متاسفم من تا جایی که میتونستم جلوی اون دختر رو گرفتم اما بازم تو زخمی شدی
تق تق تق تق (صدای پاشنه بلند🤣😅)
&یکی داره میاد من فعلا میرم
لحظات آخری که داشت میرفت چشم ب پاهاش افتاد من ریختم پشمام موند پاهاش پا نبود سم بود اون موقع بود که فهمیدم اون ی جن در دستشویی رو باز کردم که برم بیرون ی دختره اومد و رفت داخل بعد من رفتم بیرون رفتم اتاقی که کوک اونجا بود اتاق خفه کننده ای بود تمش قهوه ای بود گرم بود و نور زرد کمی داشت از اون طرفم بوی الکل و سیگار بد جور داشت خفم میکرد کوک رو صندلی نشسته بود و داشت با یکی بازی میکرد رفتم و تو گوشش گفتم بیا بیرون کارت دارم یه چشم غره رفت و اومد بیرون
*بعععله چیکار داری
-کوک
*چیه
-باز اون مرد رو دیدم
*کدوم مرد
-همونی که تو رستوران دیده بودم
کوک یهو جدی شد
*آها خب چیشد
-کوک اون جن بود
*جن؟
-اهم پاهاش سم بود
*خب تو که حالت خوبه
-آره من خوبم ولی ی لحظه گوش کن
*بگو
-ی مکالمه کوتاه داشتیم اینو فهمیدم که موقع چاقو خوردن اون مانع شد و اینم فهمیدم که شخصی که داشت ب من چاقو میزد ی دختر بود
کوک ی چند لحظه تو فکر رفت و بعدش گفت
*خیلی خب ببین برو وسایلاتو جمع کن برگردیم باید با پدر بزرگ حرف بزنم
-وسایلی ندارم که جمع کنم ولی باید از بچه ها خداحافظی کنم
*خیلی خب زود باش پس
-باش
رفتمو از بچه ها خداحافظی کردم و سوار ماشین شدیم و توی 4 ثانیه رسیدیم عمارت کوک با سرعت برق رفت
داخل عمارت
ویو کوک
*تو برو تو اتاق من با پدر بزرگ حرف دارم زود میام
-باش
ادامه دارد......
دختر خوبیه ولی دوست پسرش که دوست کوک اونو مجبور میکنه که لباسای باز بپوشه یا این قد آرایش کن حتی فهمیدم از اونایی که برای چیزای کوچیک عصبی میشن و اون هی هی عصبی میشه و بدبخت دختر رو ب فاک میده قلبم درد گرفت خب من برا قمار اومده بودم ولی اینجا ب جای قمار غیبت می کردن (ایرانین) حال و حوصله نداشتم رفتم دسشویی که ی مرد پشت سرم اومد داخل مطمئن بودم که دسشویی زنانه اومدم اما من این مردو میشناختم همونی بود که پول رستوران رو حساب کرد البته حساب نکرد🙃🌝😶😐 صورتشو نزدیکم کرد و سرشو برد بالا و چشاشو دیدم از چشاش بدجور میترسیدم بد حسی داشتم تو پارتی تو دسشویی زنونه ی دختر پسر اینا کنار هم واقعا معنی بدی میدن ولی اون یچیز دیگه گفت چیزی که اصن انتظارشو نداشتم
&حالت خوبه؟
-هان
&بابت زخما متاسفم من تا جایی که میتونستم جلوی اون دختر رو گرفتم اما بازم تو زخمی شدی
تق تق تق تق (صدای پاشنه بلند🤣😅)
&یکی داره میاد من فعلا میرم
لحظات آخری که داشت میرفت چشم ب پاهاش افتاد من ریختم پشمام موند پاهاش پا نبود سم بود اون موقع بود که فهمیدم اون ی جن در دستشویی رو باز کردم که برم بیرون ی دختره اومد و رفت داخل بعد من رفتم بیرون رفتم اتاقی که کوک اونجا بود اتاق خفه کننده ای بود تمش قهوه ای بود گرم بود و نور زرد کمی داشت از اون طرفم بوی الکل و سیگار بد جور داشت خفم میکرد کوک رو صندلی نشسته بود و داشت با یکی بازی میکرد رفتم و تو گوشش گفتم بیا بیرون کارت دارم یه چشم غره رفت و اومد بیرون
*بعععله چیکار داری
-کوک
*چیه
-باز اون مرد رو دیدم
*کدوم مرد
-همونی که تو رستوران دیده بودم
کوک یهو جدی شد
*آها خب چیشد
-کوک اون جن بود
*جن؟
-اهم پاهاش سم بود
*خب تو که حالت خوبه
-آره من خوبم ولی ی لحظه گوش کن
*بگو
-ی مکالمه کوتاه داشتیم اینو فهمیدم که موقع چاقو خوردن اون مانع شد و اینم فهمیدم که شخصی که داشت ب من چاقو میزد ی دختر بود
کوک ی چند لحظه تو فکر رفت و بعدش گفت
*خیلی خب ببین برو وسایلاتو جمع کن برگردیم باید با پدر بزرگ حرف بزنم
-وسایلی ندارم که جمع کنم ولی باید از بچه ها خداحافظی کنم
*خیلی خب زود باش پس
-باش
رفتمو از بچه ها خداحافظی کردم و سوار ماشین شدیم و توی 4 ثانیه رسیدیم عمارت کوک با سرعت برق رفت
داخل عمارت
ویو کوک
*تو برو تو اتاق من با پدر بزرگ حرف دارم زود میام
-باش
ادامه دارد......
۱۴.۴k
۰۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.