زخم کهنه
زخم کهنه
پارت ۴۷
تهیونگ برگشت سمتش : چون بزرگ تر شدن و هنوز زندانی موندن چندان خوشحالی ای نداره .
ولی یه روز این زندانی بودن تموم میشه ، نه ؟
یه روز یه روز که تولد سی سالگیم هم رد شده ؟ یا چهل سالگی ؟ یه روز که جوونی من توی زندان گذشته و
دیگه امیدی به آینده ندارم ؟
سومين
آویزون شد و سر تکون داد : امیدوارم اون روز
نزدیک باشه آرزوی من برات تولدت !
تهیونگ لبخند کمرنگی زد. دخترک معصوم
نزدیک رفت و گفت : تولد تو کیه ؟
...
سومین لبخند زد: من دختر تابستونم ، یک آگوست !
تهیونگ سر تکون داد: وقتی که نوزده سالت بشه خودم برات شامپاین باز میکنم !
سومین آهسته پلک زد ... قرار بود تا نوزده سالگیش با هم باشن ؟! قرار بود سه سال اینجا بمونه ؟ چقدر آینده عجیب و دور بنظر میرسید
توی قلبش احساس عجیبی شکل گرفته بود اما فقط گفت : به سوجو هم راضی بودم . ممنونم ازت !
تهیونگ کمرنگ خندید : حق روز تولدت اون زهرمار
نیست !
نیست !
سومین لبخند زد و به نیمرخش خیره موند. تهیونگ واقعا مهربون و طفلک بود! حواسش نبود خودش چقدر طفلکه فقط حس میکرد با وجود اینهمه ثروت قلب تهیونگ غمگین و افسرده است
حواسش نبود چقدر بهش خیره مونده تا وقتی که صداش بلند شد: فکرشم نکن اینطوری نگام کنی ، تا نوزده سالگی خبری نیست !
تکون آرومی خورد و چند لحظه گیج پلک زد. وقتی متوجه قضیه شد خندید: همچین چیزی هم نخواستم ، من بچهی
قانونمندی ام !
تهیونگ نیشخند زد.
چند دقیقه در سکوت گذشت تا اینکه سومین لگد زد توی آب و پاشید. تهیونگ بلافاصله حالت تهاجمی گرفت : شروع نكنا !
سومین با نیش باز نگاهش کرد هنوز خیز برنداشته بود که تهیونگ ایندفعه دیگه رو دست نخورد.دستشو محکم کشید و سرجا نگهش داشت سومین تقلا کرد که فرار کنه اما تهیونگ محکم دستهاشو دور بدنش حلقه کرد تا فرار نکنه : نکن دوباره مریض میشیم احمق جون !
سومین در حین تقلا گفت : یا یااااا ولم کن !
عجب غلطی میکنم کلید میدم به تو ! بشین سرجات
بچه جون !
عجب غلطی میکنم کلید میدم به تو ! بشین سرجات
بچه جون !
ولم کن خیست نمیکنم !
_دروغ می گی !
واقعنی ، قول میدم !
خیسم کنی دیگه نمیذارم بیای ها !
باشه بابا!
پارت ۴۷
تهیونگ برگشت سمتش : چون بزرگ تر شدن و هنوز زندانی موندن چندان خوشحالی ای نداره .
ولی یه روز این زندانی بودن تموم میشه ، نه ؟
یه روز یه روز که تولد سی سالگیم هم رد شده ؟ یا چهل سالگی ؟ یه روز که جوونی من توی زندان گذشته و
دیگه امیدی به آینده ندارم ؟
سومين
آویزون شد و سر تکون داد : امیدوارم اون روز
نزدیک باشه آرزوی من برات تولدت !
تهیونگ لبخند کمرنگی زد. دخترک معصوم
نزدیک رفت و گفت : تولد تو کیه ؟
...
سومین لبخند زد: من دختر تابستونم ، یک آگوست !
تهیونگ سر تکون داد: وقتی که نوزده سالت بشه خودم برات شامپاین باز میکنم !
سومین آهسته پلک زد ... قرار بود تا نوزده سالگیش با هم باشن ؟! قرار بود سه سال اینجا بمونه ؟ چقدر آینده عجیب و دور بنظر میرسید
توی قلبش احساس عجیبی شکل گرفته بود اما فقط گفت : به سوجو هم راضی بودم . ممنونم ازت !
تهیونگ کمرنگ خندید : حق روز تولدت اون زهرمار
نیست !
نیست !
سومین لبخند زد و به نیمرخش خیره موند. تهیونگ واقعا مهربون و طفلک بود! حواسش نبود خودش چقدر طفلکه فقط حس میکرد با وجود اینهمه ثروت قلب تهیونگ غمگین و افسرده است
حواسش نبود چقدر بهش خیره مونده تا وقتی که صداش بلند شد: فکرشم نکن اینطوری نگام کنی ، تا نوزده سالگی خبری نیست !
تکون آرومی خورد و چند لحظه گیج پلک زد. وقتی متوجه قضیه شد خندید: همچین چیزی هم نخواستم ، من بچهی
قانونمندی ام !
تهیونگ نیشخند زد.
چند دقیقه در سکوت گذشت تا اینکه سومین لگد زد توی آب و پاشید. تهیونگ بلافاصله حالت تهاجمی گرفت : شروع نكنا !
سومین با نیش باز نگاهش کرد هنوز خیز برنداشته بود که تهیونگ ایندفعه دیگه رو دست نخورد.دستشو محکم کشید و سرجا نگهش داشت سومین تقلا کرد که فرار کنه اما تهیونگ محکم دستهاشو دور بدنش حلقه کرد تا فرار نکنه : نکن دوباره مریض میشیم احمق جون !
سومین در حین تقلا گفت : یا یااااا ولم کن !
عجب غلطی میکنم کلید میدم به تو ! بشین سرجات
بچه جون !
عجب غلطی میکنم کلید میدم به تو ! بشین سرجات
بچه جون !
ولم کن خیست نمیکنم !
_دروغ می گی !
واقعنی ، قول میدم !
خیسم کنی دیگه نمیذارم بیای ها !
باشه بابا!
- ۳.۶k
- ۰۷ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط