پل p7
(راوی ویو )
پدر یونگی : هه چول تو داری با کارات زندگی بچه هامون رو به باد میدی
هه چول : از شرکت من گمشو بيرون مرتیکه عوضی
باهم درگیر شدن
هه چول : همش تقصیر توی عوضیه
(فلش بک به 17 سال پیش
عمارت قدیمی )
ا.ت داشت داخل حیاط میدوید و یونگی هم دنبالش میکرد صدای خنده هاشون کل عمارت رو برداشته بود
از بچگی باهم بزرگ شده بودن و عملا عاشق هم بودن
ولی قرار گذاشتن دوتا بچه ی ۹ ساله و ۷ ساله
یه راز بود بین خودشون
مادر یونگی: بچه هااا کلوچه با شیر
بچه ها ذوق کنان طرف در دویدن اما ا.ت خورد زمین
یونگی به سمتش رفت تا کمکش کنه
زانو و کف دستاش قرمز شده بود و کمی خونریزی داشت
یونگی : ا.تت حواست کجاست اگه اتفاقی برات میوفتاد چی
ا.ت : خب چرا منو دعوا میکنییی مگه من چیکار کردم
ناراحت شد و رفت داخل یونگی به دنبالش رفت
مادر یونگی : چیشد پسرم؟
یونگی : ما داشتیم می دویدیم تا بیایم کلوچه و شیر بخوریم
مادر یونگی : مشکلی نیست خاله ( باهم خواهر نیستن فقط دوستن)
زخم های ا.ت رو شست با این ازش معذرت خواهی کن مادر یونگی سینی شیر و کلوچه رو جلوی یونگی گرفت
یونگی لبخند زد
یونگی : باشه
مادر یونگی : مطمئنی میتونی ببریش
یونگی : بله ممنون مادام
و به سمت اتاق ا.ت رفت
مادام کلمه ای بود که پدرش به مادرش میگفت
از بچگی با ا.ت و یونگی مثل یه مادام متحرم و جنتلمن رفتار شده
و یونگی احترام خاصی به ا.ت میزاره
سینی رو گذاشت زمین، در زد و سریع سینی رو گرفت تو دستش
ا.ت به قدری بی حوصله بود که فقط گفت اجازه ی ورود داره
یونگی باز سینی رو زمین گذاشت، در رو باز کرد سینی رو برداشت ،رفت داخل و با پاش در رو بست
یونگی : سلام مادام
ا.ت : ....
یونگی : پرنسس چرا جوابم رو نمیدی ؟
ا.ت : .....
یونگی سرش رو پایین انداخت
یونگی: من نمیخواستم دعوات کنم
سینی رو گذاشت روی میز کوچیک کنار تخت
و کنار ا.ت نشست
پرنسسم قهر نکن من بدون تو دووم نمیارم
ا.ت خندید : این رو از کجا یاد گرفتی موسیو
یونگی: شاید کیدراما ، اجازه دارم بغلتون کنم پرنسس؟
ا.ت : بعله
یونگی بغلش کرد و ا.ت خودش رو به بغل یونگی سپرد
درسته کوچیک بودن اما عشقی که بینشون بود سن سرش نمیشد
اینم پارت جدید
20 like ❤️🩹
15 comment 🪧
پدر یونگی : هه چول تو داری با کارات زندگی بچه هامون رو به باد میدی
هه چول : از شرکت من گمشو بيرون مرتیکه عوضی
باهم درگیر شدن
هه چول : همش تقصیر توی عوضیه
(فلش بک به 17 سال پیش
عمارت قدیمی )
ا.ت داشت داخل حیاط میدوید و یونگی هم دنبالش میکرد صدای خنده هاشون کل عمارت رو برداشته بود
از بچگی باهم بزرگ شده بودن و عملا عاشق هم بودن
ولی قرار گذاشتن دوتا بچه ی ۹ ساله و ۷ ساله
یه راز بود بین خودشون
مادر یونگی: بچه هااا کلوچه با شیر
بچه ها ذوق کنان طرف در دویدن اما ا.ت خورد زمین
یونگی به سمتش رفت تا کمکش کنه
زانو و کف دستاش قرمز شده بود و کمی خونریزی داشت
یونگی : ا.تت حواست کجاست اگه اتفاقی برات میوفتاد چی
ا.ت : خب چرا منو دعوا میکنییی مگه من چیکار کردم
ناراحت شد و رفت داخل یونگی به دنبالش رفت
مادر یونگی : چیشد پسرم؟
یونگی : ما داشتیم می دویدیم تا بیایم کلوچه و شیر بخوریم
مادر یونگی : مشکلی نیست خاله ( باهم خواهر نیستن فقط دوستن)
زخم های ا.ت رو شست با این ازش معذرت خواهی کن مادر یونگی سینی شیر و کلوچه رو جلوی یونگی گرفت
یونگی لبخند زد
یونگی : باشه
مادر یونگی : مطمئنی میتونی ببریش
یونگی : بله ممنون مادام
و به سمت اتاق ا.ت رفت
مادام کلمه ای بود که پدرش به مادرش میگفت
از بچگی با ا.ت و یونگی مثل یه مادام متحرم و جنتلمن رفتار شده
و یونگی احترام خاصی به ا.ت میزاره
سینی رو گذاشت زمین، در زد و سریع سینی رو گرفت تو دستش
ا.ت به قدری بی حوصله بود که فقط گفت اجازه ی ورود داره
یونگی باز سینی رو زمین گذاشت، در رو باز کرد سینی رو برداشت ،رفت داخل و با پاش در رو بست
یونگی : سلام مادام
ا.ت : ....
یونگی : پرنسس چرا جوابم رو نمیدی ؟
ا.ت : .....
یونگی سرش رو پایین انداخت
یونگی: من نمیخواستم دعوات کنم
سینی رو گذاشت روی میز کوچیک کنار تخت
و کنار ا.ت نشست
پرنسسم قهر نکن من بدون تو دووم نمیارم
ا.ت خندید : این رو از کجا یاد گرفتی موسیو
یونگی: شاید کیدراما ، اجازه دارم بغلتون کنم پرنسس؟
ا.ت : بعله
یونگی بغلش کرد و ا.ت خودش رو به بغل یونگی سپرد
درسته کوچیک بودن اما عشقی که بینشون بود سن سرش نمیشد
اینم پارت جدید
20 like ❤️🩹
15 comment 🪧
۴.۸k
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.