part⁴⁵💕🍰
شارلوت « عین همون عکسی بود که ازش دیدم یا خوشگل تر شده؟
یوشین « هر چی نباشه خون پارک ها توی رگ هاش در جریانه پس جذابیت زاتیه!
شارلوت « خیلی مشتاقم ببینمش!
یوشین « برای همین گفتم بیای اینجا! امشب میان عمارت
شارلوت « میان عمارت؟ مگه چند نفرن؟
یوشین « هه ری و کیم نامجون !
شارلوت « اوه.... بیشتر از اون چیزی که فکرش رو میکردم جلوعه
................. عمارت نامجون..........
هه ری « چند دقیقه ای میشد که به سقف زل زده بودم و فکرم درگیر عمارت پارک بود! اطرافم پر از کتاب بود و مغزم به خاطر این همه درس خوندن عملا سوخته بود... نمیدونم چقدر بدبخت به نظر میرسیدم که نامجون بیخیال شد و گفت استراحت کنم
_میدونست اون پیرمرد بیکار نمیشینه و حتما زهر خودش رو میریزه اما قرار نبود قافیه رو ببازه و تسلیم بشه! الان نامجونو داشت که خودش یه نفر اندازه کل دنیا بهش انگیزه میداد... وقتش رسیده بود تا برای دیدار امشب آماده بشه! امشب بعد از چند سال به اون عمارت میرفت اما بدون مادرش، این چند روزه نبودش رو بشدت حس میکرد و دلش پَر میزد برای دیدنش....
هه ری « تیپ رسمی مشکی ای زدم و منتظر شدم نامجون آماده بشه! مکاپ ملایمی هم انجام داده بودم چون میدونستم احتمالا شارلوت هم امشب مهمان اون عمارت بود!
نامجون « هه ری * متعجب
هه ری « هان؟؟ چیزی شده؟ چرا اینجوری شدی؟
نامجون « این لباس زیادی بهت میاد! کت و شلوار مشکی مخملش با چهره غرق در فکرش همخونی زیبایی داشت.... بریم لیدی زیبای من؟
هه ری « وای نترسوندیم مونییی! فکر کردم شبیه جادوگرا شدم
نامجون « خبریه؟
هه ری « چطور؟
نامجون « این مکاپ زیبا و این لباس.... حس میکنم برای دوئل میری تا یه مذاکره
هه ری « حس خوبی به شارلوت ندارم
نامجون « فقط یه دیدار ساده اس عزیزم! پس بیخود افکار منفی رو به ذهنت راه نده....
هه ری « باشه... بریم؟
نامجون « *بوسیدن هه ری.... بریم
........ عمارت یوشین.......
یوشین « بعد از یه دوش کوچیک در حالی که موهام رو خشک میکردم گوشیم رو از روی میز برداشتم و دنبال شماره هه ری گشتم! پیدا کردن شماره اون بچه کار راحتی بود
_داشتن نامجون به معنای آرامش ابدی بود! زمانی که نامجون کنارش بود گذر زمان رو حس نمیکرد و نسبت به هر زمان دیگه ای آروم تر بود... چشماشو بسته بود و تصمیم داشت برای چند ثانیه آرامش رو به خودش هدیه کنه که صدای ویبره گوشیش این اجازه رو بهش نداد
هه ری « با دیدن شماره ناشناس با تعلل دکمه برقراری تماس رو لمس کردم و جواب دادم
یوشین « کجایی بچه؟
هه ری « دایی یوشین! شماره منو از کجا اوردی؟
یوشین « پیدا کردن شماره ات برای من کاری نداره هانی! گوشی رو بده نامجون باهاش کار دارم
هه ری « چرا به خودش زنگ نمیزنی؟
یوشین « اوهو... کاری که گفتم بکن
یوشین « هر چی نباشه خون پارک ها توی رگ هاش در جریانه پس جذابیت زاتیه!
شارلوت « خیلی مشتاقم ببینمش!
یوشین « برای همین گفتم بیای اینجا! امشب میان عمارت
شارلوت « میان عمارت؟ مگه چند نفرن؟
یوشین « هه ری و کیم نامجون !
شارلوت « اوه.... بیشتر از اون چیزی که فکرش رو میکردم جلوعه
................. عمارت نامجون..........
هه ری « چند دقیقه ای میشد که به سقف زل زده بودم و فکرم درگیر عمارت پارک بود! اطرافم پر از کتاب بود و مغزم به خاطر این همه درس خوندن عملا سوخته بود... نمیدونم چقدر بدبخت به نظر میرسیدم که نامجون بیخیال شد و گفت استراحت کنم
_میدونست اون پیرمرد بیکار نمیشینه و حتما زهر خودش رو میریزه اما قرار نبود قافیه رو ببازه و تسلیم بشه! الان نامجونو داشت که خودش یه نفر اندازه کل دنیا بهش انگیزه میداد... وقتش رسیده بود تا برای دیدار امشب آماده بشه! امشب بعد از چند سال به اون عمارت میرفت اما بدون مادرش، این چند روزه نبودش رو بشدت حس میکرد و دلش پَر میزد برای دیدنش....
هه ری « تیپ رسمی مشکی ای زدم و منتظر شدم نامجون آماده بشه! مکاپ ملایمی هم انجام داده بودم چون میدونستم احتمالا شارلوت هم امشب مهمان اون عمارت بود!
نامجون « هه ری * متعجب
هه ری « هان؟؟ چیزی شده؟ چرا اینجوری شدی؟
نامجون « این لباس زیادی بهت میاد! کت و شلوار مشکی مخملش با چهره غرق در فکرش همخونی زیبایی داشت.... بریم لیدی زیبای من؟
هه ری « وای نترسوندیم مونییی! فکر کردم شبیه جادوگرا شدم
نامجون « خبریه؟
هه ری « چطور؟
نامجون « این مکاپ زیبا و این لباس.... حس میکنم برای دوئل میری تا یه مذاکره
هه ری « حس خوبی به شارلوت ندارم
نامجون « فقط یه دیدار ساده اس عزیزم! پس بیخود افکار منفی رو به ذهنت راه نده....
هه ری « باشه... بریم؟
نامجون « *بوسیدن هه ری.... بریم
........ عمارت یوشین.......
یوشین « بعد از یه دوش کوچیک در حالی که موهام رو خشک میکردم گوشیم رو از روی میز برداشتم و دنبال شماره هه ری گشتم! پیدا کردن شماره اون بچه کار راحتی بود
_داشتن نامجون به معنای آرامش ابدی بود! زمانی که نامجون کنارش بود گذر زمان رو حس نمیکرد و نسبت به هر زمان دیگه ای آروم تر بود... چشماشو بسته بود و تصمیم داشت برای چند ثانیه آرامش رو به خودش هدیه کنه که صدای ویبره گوشیش این اجازه رو بهش نداد
هه ری « با دیدن شماره ناشناس با تعلل دکمه برقراری تماس رو لمس کردم و جواب دادم
یوشین « کجایی بچه؟
هه ری « دایی یوشین! شماره منو از کجا اوردی؟
یوشین « پیدا کردن شماره ات برای من کاری نداره هانی! گوشی رو بده نامجون باهاش کار دارم
هه ری « چرا به خودش زنگ نمیزنی؟
یوشین « اوهو... کاری که گفتم بکن
۱۶.۳k
۲۰ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.