part 14
part 14
با ترس و لرز گفت
دوروک:آسیه این چیه؟ 😢
آسیه:چیه مگه؟ خخخخون😰دوروک خون دوروک بچم یچیزیش شده😭 دوروک ترو خدا بریم دکتر
دوروک: یه لحضه آروم باش قربونت بشم آروم بلند شد بریم
«تو ماشین»
آسیه با گریه میگه:دوروک اگه بچم چیزی بشه من زنده نمیمونم 😭
20دقیقه بعد بیمارستان👩🏻⚕
از زبون دوروک :تو ماشین آسیه همش گریه میکرد، حق داشت بالاخره اون یه مادر بود و نگرانیش برا بچش طبیعی بود. دست آسیه تمام مدت تو دستم بود تا نترسه تقریبا دیگه رسیده بودم جلو بیمارستان سریع با برانکارد اومدن و آسیه رو بردن و هیچی نگفتن داشتم دیوانه میشدم فقط دعا میکردم بلایی سر آسیه و بچمون نیاد
از زبون آیبیکه:داشتم پوشک آیکان رو عوض میکردم دیدم برک با قیافه ی نگران اومد تو و گفت
برک:آیبیکم یچیزی بت میگم فقط هول نکن، باش
آیبیکه:چیشده😰
برک:الان دوروک زنگ زد مثل اینکه آسیه خونریزی کرده بردنش بیمارستان
(آیبیکه سریع بلند میشه ، با چشای اشکی میگه)
آیبیکه:برک ترو خدا بگو کدوم بیمارستان رفتن، قربونت بشم بریم پیششون😭
(برک میره آیبیکه رو بغل کنه تا آروم بشه بعد هم بهش میگه برو لباس بپوش، وقتی آیبیکه رفت لباس های آیکان رو عوض میکنه ،بغلش میکنه و میرن)
سوسن خطاب به آیبیکه:دکترا چیزی نگفتن؟
آیبیکه: نه هنوز ماهم منتظریم🥲
سوسن:طفلی دوروک نابود شد
آیبیکه :خب طبیعیه ،زن و بچش حالشون خوب نیست
سوسن:چییییییی؟؟ چیگفتی؟ بچشش،نکنه آسیه حامله ی؟
آیبیکه:آره، مگه بتون نگفته بود؟
*نه
_خودشم تازه دیروز آزمایش داد فهمید
از زبون دوروک:از وقتی آسیم رو بردن داخل 1 ساعت میگذره سرم بین دوتا دستام بود و داشتم اشک میریختم که برک گفت دکتر اومد
وقتی دکتر اومد بیرون گفت همراه آسیه ارن؟
من رفتم و گفتم که من همسرشم
اومد جلو و گفت.........
با ترس و لرز گفت
دوروک:آسیه این چیه؟ 😢
آسیه:چیه مگه؟ خخخخون😰دوروک خون دوروک بچم یچیزیش شده😭 دوروک ترو خدا بریم دکتر
دوروک: یه لحضه آروم باش قربونت بشم آروم بلند شد بریم
«تو ماشین»
آسیه با گریه میگه:دوروک اگه بچم چیزی بشه من زنده نمیمونم 😭
20دقیقه بعد بیمارستان👩🏻⚕
از زبون دوروک :تو ماشین آسیه همش گریه میکرد، حق داشت بالاخره اون یه مادر بود و نگرانیش برا بچش طبیعی بود. دست آسیه تمام مدت تو دستم بود تا نترسه تقریبا دیگه رسیده بودم جلو بیمارستان سریع با برانکارد اومدن و آسیه رو بردن و هیچی نگفتن داشتم دیوانه میشدم فقط دعا میکردم بلایی سر آسیه و بچمون نیاد
از زبون آیبیکه:داشتم پوشک آیکان رو عوض میکردم دیدم برک با قیافه ی نگران اومد تو و گفت
برک:آیبیکم یچیزی بت میگم فقط هول نکن، باش
آیبیکه:چیشده😰
برک:الان دوروک زنگ زد مثل اینکه آسیه خونریزی کرده بردنش بیمارستان
(آیبیکه سریع بلند میشه ، با چشای اشکی میگه)
آیبیکه:برک ترو خدا بگو کدوم بیمارستان رفتن، قربونت بشم بریم پیششون😭
(برک میره آیبیکه رو بغل کنه تا آروم بشه بعد هم بهش میگه برو لباس بپوش، وقتی آیبیکه رفت لباس های آیکان رو عوض میکنه ،بغلش میکنه و میرن)
سوسن خطاب به آیبیکه:دکترا چیزی نگفتن؟
آیبیکه: نه هنوز ماهم منتظریم🥲
سوسن:طفلی دوروک نابود شد
آیبیکه :خب طبیعیه ،زن و بچش حالشون خوب نیست
سوسن:چییییییی؟؟ چیگفتی؟ بچشش،نکنه آسیه حامله ی؟
آیبیکه:آره، مگه بتون نگفته بود؟
*نه
_خودشم تازه دیروز آزمایش داد فهمید
از زبون دوروک:از وقتی آسیم رو بردن داخل 1 ساعت میگذره سرم بین دوتا دستام بود و داشتم اشک میریختم که برک گفت دکتر اومد
وقتی دکتر اومد بیرون گفت همراه آسیه ارن؟
من رفتم و گفتم که من همسرشم
اومد جلو و گفت.........
۱.۶k
۰۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.