p

p...36

دلربا به همراه خودش چندتا سرباز آورده بود و وقتی اونا تو قصر موندن سربازا رد دلربا زدن و به اینجا رسیدند ییبو که رفت دور ور برسی کنه تا ببینه چه خبره دلربا هنوزم بسته بود دینگ یوشی با خودش میگفت چرا ییبو نیومد خب بیخیال خودم تنهایی ادامه میدم

دینگ یوشی ..خب بگو چرا اومده بودی اینجا

دلربا ..بخاطر پول

دینگ یوشی.. چه پولی
دلربا ..خب من فقط یه رقصنده نیستم

دینگ یوشی.. پس چی هستی
دلربا ..من یه طلسم پیوند بلدم

دینگ یوشی.. خب که چی ..

دلربا.. چوجینگی منو برای اینکه وصلت بهم نخوره فرستاده بود که طلسمو بزارم تو اتاق ییبو که دیگه از هم جدا نشند برای همین اومده بودم تو اتاق شاهزاده ییبو بعد برای اینکه گیر نیفتم قائم شدم

دینگ یوشی یکم راه رفت و فکر کرد

دلربا ..یعنی باور کرد ..توفکرش...
دینگ یوشی ..یعنی برای طلسم اومده بودی اتاق ییبو

دلربا.. بله دقیقا

دینگ یوشی.. فکر کردی من احمقم
دلربا..چی

دینگ یوشی.. به نظرت من احمقم که گول داستان تورو بخورم وقتی چوجینگی سنگ الاهی به مراسم آورده بود چه نیازی به طلسم تو کلاهبردار نیاز داشت

دلربا ..خب خب راستش

دینگ یوشی شمشیرشو گذاشت رو گردن دلربا و گفت
دینگ یوشی.. یا همین حالااعتراف میکنی چی شده یا همینجا میکشمت

یهویی سرباز های دلربا رسیدند و به دینگ یوشی حمله کردن چونکه زیاد بودن دینگ یوشی نتونست جلوشون بگیره دلرباهم کع مبارز خوبی بود برای همین دینگ یوشی شکست خورد و به همون صندلی که دلربا بسته بودند اونو بستند

دلربا ..خب کجا بودیم اها یادم اومد یا اعتراف کنم یا همین الان میمیرم

دینگ یوشی ..عوضی

دلربا.. کافیه حالا من سوال میکنم ...

ژان یکم که نشسته بود با خودش گفت اگه دلربا اعتراف کنه منم باهاش بودم لو میرم باید زود تر نجاتش بدم

ژان بلند شد
سرباز.. مگه پات درد نمی‌کرد

ژان ..خب اره اما خوب شد

سرباز ..داشتی دروغ میگفتی سربازا بگیریدش

ژان.. راستش دیگه برای این کار دیر شده

سربازا حمله کردند و ژان همشونو شکست داد چهار پنج تا سرباز بیشتر نبودند و بعد بیهوش کردنشون و به یه جای خلوت برد و گفت

ژان.. حتما تا حالا دلربا یا شکنجه شده و اعتراف کرده و یا سرباز هاش نجاتشان دادن که بعید میدونم به هرحال رفتن من به اونجا بی فایده هست بی خیال میشم و گردنبند سالم نگه میدارم یهویی نگاه به جیب هاش انداخت گردنبند نبود گفت ای وایی کجاست پس نگاه کرد جعبه گردنبند وقتی مبارزه می‌کرد با سرباز ها افتاده و شکسته اومد که برش داره دید قفل شکسته و گفت خوبه لااقل لازم نیست قفل بشکنیم بازش کرد دید نه بابا این کلید سرزمین آسمانی نیست بلکه گردنبندی هست که ییبو برای ژان خریده بود

ژان.. اینو هنوز داره چرا چرا نگه داشته یعنی براش مهمه هنوز منو فراموش نکرده که از این پلاک زنجیر اینجوری محافظت میکنه واقعا چرا هنوز نگه داشته

کلی سوال تو زهن ژان اومد اون که چوجینگی دوست داره یعنی چرا اینو نگه داشته یهویی یاد این افتاد که گردنبند اصلی کجاست با خودش گفت نکنه دست خودشه اححححح لعنتی حالا باید دوباره برم دنبالش باید دلربا اول نجات بدم بعد ببینم چه خاکی تو سرم کنم مگه اون احمق نگفت قدرت گردنبند حس میکنه فقط بلده دروغ بگه

ژان راه افتاد برای اینکه زود برسه با یه میون بر به اونجا رفت آخه تک تک جاه های قصر اینه کف دستش میشناسه
دیدگاه ها (۰)

ᵖ....37برای نئوهو خبر اوردن ک جاشونو پیدا کردن نئوهو..خب امر...

ᵖ.....38ییبو..روتو برگردون تو کی هستی؟ ژان برای اینکه مبارزه...

p...35برای چن ژیوان خبر آوردن نگهبان.. قربان ما اونارو تعقیب...

p....34شوکای نشیته بود داشت با لئوو حرف میزد شوکای..من میخام...

p81جنگ هنوز ادامه داشت در سلیب اتش خسارت های زیادی ب انها وا...

p88 ژان و دلربا مخفیانه باز از زندان فرار کردن و میخاستن بر...

p80نئوهو با ارتشش به سلیب اتش رسید ارتشش اینقد بزرگ بود که ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط