زیباترین عشق پارت 39
باید بلند شی با من بریم انگلیس عزیزم
دیانا _😱😳 مامان بزرگ اینگیلیس
مادر بزرگ_دخترم میخوام تو انواع کلاسا بنویسم و یکسره با هم کیف کنیم مهارت هاتو یاد بگیری چیه رفتی تو یه شرکت برای مدیر عامل مفت خورت کار میکنی زشت نیست
دیانا _مادر بزرگ اخه
مادر بزرگ_شییی
ببین من شنیدم اونموقع که ورشکست شدید رفتی اونجا که نمیدونم کمک بابات باشی
من که اینجا واینستادم شما رو ببینم
کمکتون میکردم شما نیازی نداشتی بری و شأنتو بیاری پایین با این کار غرورتو شکستی الان که دیگه بابات شرکتشو پس گرفته پس چرا میری کار میکنی 😡
دیانا_(اینگار میخواست قورتم بده)
خب من چیکار کنم
مادر بزرگ_میریم انگلیس یادت میدم یه دختر باید چیکار کنه
دیانا _نه من و نمیام
مامان دیانا _چشم غره ای رفتم ساکت بشه وگرنه الان اون زنه میخوردش بچمو
دیانا _(ارسلان و بگم نگم)
ارسلان _زنگ زدم دیانا ببینم کجاس چیکار میکنه
چند تا بوق خورد
دیانا _گوشیم زنگ خورد روس نوشته بودم لاو
مادر بزرگ _کیه چرا برمیداری
بده به من
دیانا _نه مادر بزرگ
گوشیرو محکم از دستم گرفتنت نهههه
ارسلان _الو دیانا عزیزدلم
مادر بزرگ دیانا _الو سلام آقا پسر
ارسلان _😳😬😬😬😬
مادر بزرگ_شما کی باشین زنگ میزنین به گوشی دخترم
ارسلان _😶😶😶
مادر بزرگ_لال شدی
ارسلان _من من مدیر عامل دیانام
مادر بزرگ _اههههاااا
دیانا _(وای برای چی گفت اها)
مادر بزرگ_شما مدیر عامل خانم رحیمی هستید تشریف بیارید اینجا
دیانا_😵
ارسلان _🤭باشه حتما
دیانا =قطع کرد گفت برم لباسی که آورده رو بپوشم
من کمی خوشحال شدم شاید از ارسلان خوشش اومده ولی بد آبروم رفت
رفتم اتاق و لباسا و در آورم از جاش و دهنم گل گرفته شد همش از جواهرات بود و بخدا تو ایران میکشن اینو بپوشم 🙄😂
رفتم پوشیدم رنگش مشکی بود و یقش باز بود کلا و کلا با جواهرات پر شده بود و یه دامن داشت که پشتش بلند و جلوش کوتاه بود و چون میدونستم ارسلان میخواد بیاد یه آرایشی کردم ست با لباس که دهنش جر بخره
رفتم و سایه مشکی زدم و رژ قرمزززز
و خط چشم کشیدم
آرایش غلیظی کردم
پاشنه بلندای مشکیمو پوشیدمو یه نگاه جزئی و کلی بخودم انداختم دهن خودم جر خورد چه برسه به ارسلان
ارسلان _ هه اخجون میگم هر کی منو میبینه ازم خوشش میاد
رضا_گاو برو ببین اصلا چیکار میکنتت بعد اینجا قر بده
ارسلان_یار خوشگلم تو هستی عزیز دلم تو هستی
رضا_وای باز رفت تو فاز آهنگ وات د فاک
ارسلان_😆😚😂😛😛😝😝😝
😆😆😆
مادر بزرگ _رفتم تو حیاط قدم بزنم
بیا اینجا
محافظ _بله
مادر بزرگ _یه پسره هست میاد اینجا اسمش ارسلان زیر بمشو در میاری و کاراشو چک میکنی ببینی چیکار میکنن مخصوصا دیانا اگه باهاش بود
محافط _چشم
دیانا _بالا خره رفتم پایین که مادر بزرگ گفت همونجا تو اتاقت بمون تا صدا کنم
😏😏😏🤢🤢🤢🤢
آه لعنتی منو مثل خودش پیر میکنه
ارسلان _بالاخره رفتم
در خونه رو زدم و در باز شد رفتم تو فکر کردم الان دیانا میاد ولی نیومد
حتما این زنه نزاشته
مادر بزرگ _خوش اومدی
ارسلان _سلام ممنون(وای ترسیدم مثل روح یهو اومد)
مادر بزرگ _بفرمایید بشینید
و قهوه میل کنیدو حرف بزنیم
و..................
دیانا _آه پس چرا نیومد
ممد _تازه رسیدم و با امر مادر بزرگ داشتم به سمت اتاق دیانا میرفتم
دیانا _در باز کردمو داشتم از پله ها میرفتم پایین که چون پاشنم خیلی بلند بود از پله ها پرت شدم
و اشهدمو خوندم که دیدم بین آسمون و زمینم چشامو باز کردمو دیدم بغل ممدم از تعجب گیج شدمو اونم داشت همینجوری منو نگاه میکرد که رسید به لبم
من همینجوری مبهوت بودم تا اینکه صورتشو آورد جلو ولی من نذاشتم لباشو بذاره رو لبام از شک خارج شدمو خودمو کشیدم اونور
منو بزار زمین
ممد _باشه
دیانا _بدون نگاه کردن بهش داشتم میرفتم و خشمگین بودم
ممد _وایسا
دیانا _جواب ندادم و داشتم به سمت اتاق مادر بزرگ میرفتم که یهو اومد جلوم دستمو گرفت هر کار کردم زورم بهش نرسید منو بغل کرد برو اتاقم منم جیغ میزدم ولی کسی نمیشوید
منو گذاشت رو تختم راستش ترسیدم ازش
ممد_نترس دیانا من که نمیخورم که
فقط اومدم که باهات باشمو و وقت بگذرونم
لعنتی چقدر خوشگل شدی
دیانا _نگاش نمیکردم زل زده بودم به یه جا تا اینکه
ممد _دیانا فکرشو بکن منو تو باهم اذدواج کنیم بعد بریم زیر یه سقف تو جنگل با یه عالمه بچه
هیچکی نیست باهات خوش میگذرونیم 😉😁😂
دیانا _اعصابمو خورد کرد بلند شدم
و رفتم یه سیلی خوابوندم دم گوشش و گفتم
Senden nefret ediyorum
ازت متنفرم
(سَن دَن نِفرَت اِدی یورُم)
ممد _وقتی سیلی زد اعصابم خورد شد ولی چون دوسش داشتم کاری نکردم
(شخصیت بد وارد میشود)
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.