لجباز جذابP30
لجباز_جذابP30
صبح وقتی چشمامو باز کردم... دور گردن کوک حلقه کرده بودم... دستش دور کمرم بود... یکم بیشتر نگاه کردم... پامو گذاشته بودم روش... تا اومدم بیدارش کنم... دیدم.. صدای در میاد و خودمو زدم بخواب...
تق.. تق..
§ کوککک بیدارییی؟ پسرمم
_نههه مامان میخوام بخوابم..
§دو ساعت دیگه اقای کیم میاد شرکت.. زود باش..
چییی اقای کیم دیگه کیه؟ یعنی منظورش... بابامه؟ امکان نداره...
_عاااا باشه
اما انگار کوک بیدارم نکرد یا شوکه بشه...یعنی کوک براش عادیه؟...
یواش دستمو از دور گردنش کشیدم بیرون.. پامو برداشتم.. تا اومدم بلند بشم دیدم یه مانع دیگه هست که اون دست کوک بووود دور کمرم.. میخواستم دستش رو از کمرم جدا کنم که کوک بیدار شد..
_بیداری؟
یک صحنه ترسیدم و نگاش کردم..
+اره بیدارم... میشه یه سوال ازت بپرسم؟
_اوم بگو
+چرا دستت دور کمرمه؟(با حالت شاکی و عصبانیت)
_عااا... عهههه..
که دستشو از دور کمرم برداشت...
_ببخشید حواسم نبود...
+ممنون..
از روی تخت بلند شدم... رفتم جلوی اینه... خودمو نگاه کردم.. موهام.. به هم ریخته شده بود..
+شانه نداری؟
_چرا توی کشو هست
وقتی کشو رو باز کردم به غیر از شانه.. چیزای دیگه هم بود.. ولی اون جعبه ای که اونجا بوود چشممو گرفت...
+این جعبه مال خودته؟
_کدومو میگی؟
برداشتم و نشونش دادم..
+این..
_بزااارششش اونو.. دوستم.. بهم داده..(با حالت عصبانیت و شوکه..)
+عاا ببخشید
یعنی منظورش چیه از دوست؟ نکنه دوست دختر داره..؟ ولی به من ربطی نداره.. که یهووو یادم اومد من الان باید خونه باشم..
+واای کوک چجوری برگردم؟
_بابات یکی دوساعت دیگه میاد شرکت اون موقع تو هم میتونی بری..
+شرکت؟ بابام؟ کدوم شرکت
_قراره با شرکت ما شریک شه.. برا همین خبر دارم..
اها یعنی دیشب.. واسه همین اون خبرو بهم داد..
+پس.. من الان باید چیکار کنم؟
_فعلا هیچی منم یک ساعت دیگه میرم اونجا..
+ من باید الان برم خونه کار دارم..
_نمیتونی بری
+یک راهی هست
_چیی؟
+لباس بکی از خدمتکارا رو لازم دارم..
_خخخ... عمرن
+زوود باش
_ات مطمینی میتونی با اون لباس بری بیرون..؟
مامانم تمام خدمتکارارو میشناسه...
+میگم تو منو استخدام کردی..
_اخه من تو این خونه کاری ندارم مشخصه داری دروغ میگی...
+اممم... از پنجره...
_باشه اگه عقلت رو از دست دادی بروو
+میرم..
رفتم سمت پنجره... پایین رو نگاه کردم... ارتفاع خیلی زیاد نبود.. میتونستم بپرم.. فقط پام میشکست.. پنجره رو باز کردم..
_ات داری چیکار میکتی..
+میپرم..
_الان وقت شوخی نیست
+شوخی نمیکنم... اصلا من اهل شوخی نیستم..
_ات حالیت نمیشه ها؟
+منو ببرـ..
تق... ـتق...
صبح وقتی چشمامو باز کردم... دور گردن کوک حلقه کرده بودم... دستش دور کمرم بود... یکم بیشتر نگاه کردم... پامو گذاشته بودم روش... تا اومدم بیدارش کنم... دیدم.. صدای در میاد و خودمو زدم بخواب...
تق.. تق..
§ کوککک بیدارییی؟ پسرمم
_نههه مامان میخوام بخوابم..
§دو ساعت دیگه اقای کیم میاد شرکت.. زود باش..
چییی اقای کیم دیگه کیه؟ یعنی منظورش... بابامه؟ امکان نداره...
_عاااا باشه
اما انگار کوک بیدارم نکرد یا شوکه بشه...یعنی کوک براش عادیه؟...
یواش دستمو از دور گردنش کشیدم بیرون.. پامو برداشتم.. تا اومدم بلند بشم دیدم یه مانع دیگه هست که اون دست کوک بووود دور کمرم.. میخواستم دستش رو از کمرم جدا کنم که کوک بیدار شد..
_بیداری؟
یک صحنه ترسیدم و نگاش کردم..
+اره بیدارم... میشه یه سوال ازت بپرسم؟
_اوم بگو
+چرا دستت دور کمرمه؟(با حالت شاکی و عصبانیت)
_عااا... عهههه..
که دستشو از دور کمرم برداشت...
_ببخشید حواسم نبود...
+ممنون..
از روی تخت بلند شدم... رفتم جلوی اینه... خودمو نگاه کردم.. موهام.. به هم ریخته شده بود..
+شانه نداری؟
_چرا توی کشو هست
وقتی کشو رو باز کردم به غیر از شانه.. چیزای دیگه هم بود.. ولی اون جعبه ای که اونجا بوود چشممو گرفت...
+این جعبه مال خودته؟
_کدومو میگی؟
برداشتم و نشونش دادم..
+این..
_بزااارششش اونو.. دوستم.. بهم داده..(با حالت عصبانیت و شوکه..)
+عاا ببخشید
یعنی منظورش چیه از دوست؟ نکنه دوست دختر داره..؟ ولی به من ربطی نداره.. که یهووو یادم اومد من الان باید خونه باشم..
+واای کوک چجوری برگردم؟
_بابات یکی دوساعت دیگه میاد شرکت اون موقع تو هم میتونی بری..
+شرکت؟ بابام؟ کدوم شرکت
_قراره با شرکت ما شریک شه.. برا همین خبر دارم..
اها یعنی دیشب.. واسه همین اون خبرو بهم داد..
+پس.. من الان باید چیکار کنم؟
_فعلا هیچی منم یک ساعت دیگه میرم اونجا..
+ من باید الان برم خونه کار دارم..
_نمیتونی بری
+یک راهی هست
_چیی؟
+لباس بکی از خدمتکارا رو لازم دارم..
_خخخ... عمرن
+زوود باش
_ات مطمینی میتونی با اون لباس بری بیرون..؟
مامانم تمام خدمتکارارو میشناسه...
+میگم تو منو استخدام کردی..
_اخه من تو این خونه کاری ندارم مشخصه داری دروغ میگی...
+اممم... از پنجره...
_باشه اگه عقلت رو از دست دادی بروو
+میرم..
رفتم سمت پنجره... پایین رو نگاه کردم... ارتفاع خیلی زیاد نبود.. میتونستم بپرم.. فقط پام میشکست.. پنجره رو باز کردم..
_ات داری چیکار میکتی..
+میپرم..
_الان وقت شوخی نیست
+شوخی نمیکنم... اصلا من اهل شوخی نیستم..
_ات حالیت نمیشه ها؟
+منو ببرـ..
تق... ـتق...
۱۵.۱k
۲۰ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.