هفت آسمون💛
#هفت_آسمون💛
#پارت_11 🧡
دیانا❤️
ارسلان رستا رو بغل کرد و بعد رستا در گوش ارسلان یه چیزی گفت که یهو ارسلان لب پایینش گاز گرفت و خندید
رستا= داداشی جدی میگم
خاله زیبا= چیشد؟چی گفت؟
ارسلان=هیچی😂
خاله زیبا= رستا مامان چی گفتی به داداش ارسلان
رستا= به داداش میگم با.....
ارسلان نزاشت حرفشو ادامه بده و گفت
ارسلان= عههههه رستا
رستا= نگم؟😩
ارسلان= نه
خیلی کنجکاو شده بودم که بدونم رستا چی به ارسلان با خودم گفتم هرموقع رفتیم تو اتاق از رستا میپرسم چون اون زود لو میده
(منتظرید ببینید رستا چی به ارسلان گفته🤪
::::::::::::::::::::::::::
ارسلان💜
مامان رفت میز ناهار رو بچینه دیانا هم رفت کمکش رستا هم رفت عروسکاشو ریخت وسط حال و نشست بازی کنه با خنده زیرزیرکی رفتم تو اتاقم تا لباسمو عوض کنم لباسمو درآوردم یکی اومد تو نگاه کردم دیدم مامانه رومو کردم اونور
_ عه مامان دارم لباس عوض میکنما
+ من همه جاتو دیدم بچه
_ ماماااااان
+ یامان بگو رستا چی گفت بت
_ مامان شما هم دست کمی از رستا نداریدا فهمیدم رستا به کی رفته😂
در حالی که حرف میزدم لباسمم پوشیدم
+ نمک نریز بگو
آروم گفتم
_ رستا اومده در گوشم میگه میشه با خاله دیانا ازدواج کنی😂
یکمی خندید و گفت
+ خنده نداره راس میگه دیگه بچم دختر خوبیه هااا
_ ماماااااان دیانا دوست منه نه چیز دیگه ای عه
+ باشه حالا
حس میکردم مامان حسمو میفهمه ولی واقعا یه حس عجیبی مثل عشق به دیانا داشتم........ نمیدونم شایدم واقعا عاشق شدم..... عاشق یه دختر شیطون و لجباز و دلبر رفتم تو حال رو مبل دراز کشیدم گوشیمو دست گرفتم یه ذره ور رفتم بعد نگام افتاد به رستا که داشت با عروسکاش بازی میکردم اشاره به یه عروسکش که پسر بود کرد و آروم گفت این داداش ارسلان بعد اشاره به یه عروسکش که دختر بود و عروس اینم خاله دیانا بعد اون عروسکه که من بودم رو گذاشت بغل اون عروسکه که دیانا بود و مثلا هم دیگه رو بوسیدیم یه لبخند زدم و تو دلم گفتم رستا زودتر از خودم دست به کار شده😆 که حس کردم دیانا بالا سرمه فهمیدم که میخاد بترسونه منو یهو برگشت و بهش نگاه کردم و گفتم پخ که اون ترسید و رفت عقب
#پارت_11 🧡
دیانا❤️
ارسلان رستا رو بغل کرد و بعد رستا در گوش ارسلان یه چیزی گفت که یهو ارسلان لب پایینش گاز گرفت و خندید
رستا= داداشی جدی میگم
خاله زیبا= چیشد؟چی گفت؟
ارسلان=هیچی😂
خاله زیبا= رستا مامان چی گفتی به داداش ارسلان
رستا= به داداش میگم با.....
ارسلان نزاشت حرفشو ادامه بده و گفت
ارسلان= عههههه رستا
رستا= نگم؟😩
ارسلان= نه
خیلی کنجکاو شده بودم که بدونم رستا چی به ارسلان با خودم گفتم هرموقع رفتیم تو اتاق از رستا میپرسم چون اون زود لو میده
(منتظرید ببینید رستا چی به ارسلان گفته🤪
::::::::::::::::::::::::::
ارسلان💜
مامان رفت میز ناهار رو بچینه دیانا هم رفت کمکش رستا هم رفت عروسکاشو ریخت وسط حال و نشست بازی کنه با خنده زیرزیرکی رفتم تو اتاقم تا لباسمو عوض کنم لباسمو درآوردم یکی اومد تو نگاه کردم دیدم مامانه رومو کردم اونور
_ عه مامان دارم لباس عوض میکنما
+ من همه جاتو دیدم بچه
_ ماماااااان
+ یامان بگو رستا چی گفت بت
_ مامان شما هم دست کمی از رستا نداریدا فهمیدم رستا به کی رفته😂
در حالی که حرف میزدم لباسمم پوشیدم
+ نمک نریز بگو
آروم گفتم
_ رستا اومده در گوشم میگه میشه با خاله دیانا ازدواج کنی😂
یکمی خندید و گفت
+ خنده نداره راس میگه دیگه بچم دختر خوبیه هااا
_ ماماااااان دیانا دوست منه نه چیز دیگه ای عه
+ باشه حالا
حس میکردم مامان حسمو میفهمه ولی واقعا یه حس عجیبی مثل عشق به دیانا داشتم........ نمیدونم شایدم واقعا عاشق شدم..... عاشق یه دختر شیطون و لجباز و دلبر رفتم تو حال رو مبل دراز کشیدم گوشیمو دست گرفتم یه ذره ور رفتم بعد نگام افتاد به رستا که داشت با عروسکاش بازی میکردم اشاره به یه عروسکش که پسر بود کرد و آروم گفت این داداش ارسلان بعد اشاره به یه عروسکش که دختر بود و عروس اینم خاله دیانا بعد اون عروسکه که من بودم رو گذاشت بغل اون عروسکه که دیانا بود و مثلا هم دیگه رو بوسیدیم یه لبخند زدم و تو دلم گفتم رستا زودتر از خودم دست به کار شده😆 که حس کردم دیانا بالا سرمه فهمیدم که میخاد بترسونه منو یهو برگشت و بهش نگاه کردم و گفتم پخ که اون ترسید و رفت عقب
۲۷.۴k
۱۱ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.