چشم های قشنگ تو

#part10
چشم های قشنگ‌تو✨
ارسلان:دیانا کیه
دیانا:مامان اینا اومدن
خانواده:سلام
ارسلان و دیانا:سلام خوش اومدین
مهشاد:دیانا دیانا بدو بیااااا
دیانا: بله چی شدهعهع
مهشاد:ی چیزی از آلمان واست آوردم یادم رفت بهت بدم😂
دیانا:وای خدا بگم چیت نکنه😂
مهشاد:چشاتو ببند
دیانا:باش
مهشاد:بازکن
دیانا:چشمامو باز کردم و چیزی که جلوم بود از خوشحالی جیغ زدم یه عروسک جغد خیلی خوشگل بوددد
مهشاد:خوشت اومد؟
دیانا:وایییییی اره خیلی از کجا می دونستی من عاشق جغدمممم
مهشاد:قبل اومدن به ایران زنگ زدم از مامانت پرسیدم
دیانا:واییی مرسیییی ولی چرا مامان به من نگفت؟
مهشاد:خودم گفتم نگه😂
دیانا:ای کلک😂
مهناز:دخترااااااا
مهشاد و دیانا:بله
مهناز:بیاید چایی ریختم سرد میشه ها
مهشاد و دیانا: چشم الان میایم
ارسلان:ممنون زن عمو
مهناز:خواهش می کنم عزیزم نوش جونت
دیانا:نمیدونم چراجدیدا هروقت ارسلان رو نگاه میکردم خندم میگرفت😂
ارسلان:نمی دونم چرا دیانا نگام می‌کرد می‌خندید شاید ب خاطر اتفاقای امروزه
متین:ارسلان و محراب پاشید بریم بیرون
محراب و ارسلان:باش
مهشاد:ماهم هویجیم دیگ
محراب:جایی که میرم به درد شما نمیخوره
دیانا:عه محراب ماهم حصلمون سر میره
متین:به ی شرطی میتونین بیاین
دیانا:چه شرطی
متین:بگید که نیکا هم بیاد
دیانا:اوکیه
بدو بدو رفتم دم در خونه نیکا و در زدم
نیکا:جانم
دیانا:بدو حاضر شو بریم بیرون
نیکا:وای ن به اندازه کافی مزاحمتون شدم دیگ نمیام
دیانا:عهه کم حرف برن تا ۱۰دقیقه دیگ پایین باش
نیکا:باش
و بعد رفتم طبقه خودمون
متین:چی شد؟
دیانا:میاد
متین:پس برید حاضر شید
مهشاد:بششششش
حاضر شدیم و رفتیم پایین نیکا هم اومد ارسلان دیگ میدونست و سوار ماشین خودش شد ماهم سوار ماشین متین و راه افتادیم
که بعد ۲۰دقیقه به ی شهربازی بزرگ رسیدیم و پیاده شدیم
مهشاد:اینجا جای ما نبود دیگ هعیییی
دیانا:ارع راست میگه واقعا که😶
ارسلان:حالا بسه بیاید بریم تو
دیدگاه ها (۰)

چشم های قشنگ تو

چشمای قشنگ‌تو

چشم های قشنگ تو

چشم های قشنگ تو

دانشگاه مرگ پارت ۲۰

دختر سایه

𝑭𝒓𝒐𝒎 𝒎𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 ::part¹⁵"روی تخت دراز کشیدو به سقف خیره شد..خو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط