رمان ماه من🌙🙂
part 71
دیانا:
من:مهدیس مهدیس مهدیس پاشو بت میگم
مهدیس:هااا؟
من:مهراب و بیرون کن من میخوام اینجا بخوابم...
مهدیس:مگه خودت اتاق نداری؟
من:با ارسلان دعوام شده اینجا بخوابم
مهدیس:خب برو تو اتاق قبلیت
من:انقدر زر نزن مهراب و بفرس اونجا من اینجا بخوابم
مهدیس:عمرا
من:پس منم به ارسلان میگم با مهراب باهمین...
مهدیس:بیشور خالصی
من:میدونم...
مهراب و به سختی انداختیم بیرون یه اتاق خالی داشتیم رفت اونجا بخوابه مهدیسم انقدر خسته بود اصلا بیدار نموند ببینه من کجا میخوابم خوابش برد...
نیکا:هنوز نفهمیدم کجای این نقشه جالب و خنده دار بود...
به پانیذ چشمک زدم...
من:جالب بود دیگه...
نیکا:دوتا عاشق از هم جدا کردیم خاک تو سر دوتاتون...من میرم بخوابم
من:شب بخیررر...
نیکا که رفت رفتم به مهراب گفتم برگرده پیش مهدیس بخوابه من نظرم عوض شده میخوام برم اتاقم...
مهراب:اجاره دادی بالا خونه رو هی منو از خواب بیدار میکنیییی...
من:هیس،مرگ تو بعدا بهت میگم چی شده...
مهراب:مرگ عمت بیشور...
من:هیس باشه بیا برو من ولی عمه ندارم...
پانیذ:بابا بیا برو انقدر غر نزن...
مهراب:باز دارین چه غلطی میکنید خدا داند الان خوابم میاد صبح میام میفهمم چه خبره...
من:بیا برو باشه...
در اتاق و قفل کردم کلید و گذاشتم تو جیبم...
پانیذ:چرا از اول در و قفل نکردی؟
من:احمق چون میخواستم نیکا فکر کنه اینجا پره و مهراب خوابه وگرنه میومد دهنم و سرویس میکرد کلید و میگرفت ازم فهمیدی؟
پانیذ:اره
من:آفرین حالا بیا برو سیستم گرمایشی اتاق نیکا رو از کار بنداز...
پانیذ:به من چه...
من:پس به کی چه من نقشه بریزم همه کاراشم من کنم یه تکون به خودت بده دیگه...برق اتاقش و کلن قط کن...
پانیذ:به خدا اگه نقشت نگیره جنازت و میندازم از پنجره پایین...
من:انقدر حرف نزن بیا بروووو....
...
نیکا:
شب با احساس یخ زدن از خواب بیدار شدم...
هین چرا برق اتاقم از کار افتاده...
یه نگاه به ساعت کردم ۴صبح...
برق حیاط که روشنه پس مشکل اتاق منه😑
حالا چیکار کنم از سرما بمیرم؟
عمرا!!!
این ساعتم هیچکس نمیتونه برام درستش کنه:|
دیانا و ارسلان که عمرا منو تو اتاق راه بدن دوتا اتاق خالی هم داشتیم تو یکیش مهرابه یکیش رضا بقیه اتاق هام پره فقط دو نفر تنها خوابن یکیش متین یکیش پانیذ خب من صدرصد گزینه دو رو انتخاب میکنم میرم پیش پانیذ میخوابم اره...
رفتم دم اتاق پانیذ...
هرچی دستگیره رو بالا پایین کردم باز نشد...
من:پانیذ خدا لعنتت کنه😩
رو زمین و مبلم که نمیشه خوابید آدم گردنش داغون میشه🙁
برگشتم به در اتاق متین نگاه کردم...
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
دیانا:
من:مهدیس مهدیس مهدیس پاشو بت میگم
مهدیس:هااا؟
من:مهراب و بیرون کن من میخوام اینجا بخوابم...
مهدیس:مگه خودت اتاق نداری؟
من:با ارسلان دعوام شده اینجا بخوابم
مهدیس:خب برو تو اتاق قبلیت
من:انقدر زر نزن مهراب و بفرس اونجا من اینجا بخوابم
مهدیس:عمرا
من:پس منم به ارسلان میگم با مهراب باهمین...
مهدیس:بیشور خالصی
من:میدونم...
مهراب و به سختی انداختیم بیرون یه اتاق خالی داشتیم رفت اونجا بخوابه مهدیسم انقدر خسته بود اصلا بیدار نموند ببینه من کجا میخوابم خوابش برد...
نیکا:هنوز نفهمیدم کجای این نقشه جالب و خنده دار بود...
به پانیذ چشمک زدم...
من:جالب بود دیگه...
نیکا:دوتا عاشق از هم جدا کردیم خاک تو سر دوتاتون...من میرم بخوابم
من:شب بخیررر...
نیکا که رفت رفتم به مهراب گفتم برگرده پیش مهدیس بخوابه من نظرم عوض شده میخوام برم اتاقم...
مهراب:اجاره دادی بالا خونه رو هی منو از خواب بیدار میکنیییی...
من:هیس،مرگ تو بعدا بهت میگم چی شده...
مهراب:مرگ عمت بیشور...
من:هیس باشه بیا برو من ولی عمه ندارم...
پانیذ:بابا بیا برو انقدر غر نزن...
مهراب:باز دارین چه غلطی میکنید خدا داند الان خوابم میاد صبح میام میفهمم چه خبره...
من:بیا برو باشه...
در اتاق و قفل کردم کلید و گذاشتم تو جیبم...
پانیذ:چرا از اول در و قفل نکردی؟
من:احمق چون میخواستم نیکا فکر کنه اینجا پره و مهراب خوابه وگرنه میومد دهنم و سرویس میکرد کلید و میگرفت ازم فهمیدی؟
پانیذ:اره
من:آفرین حالا بیا برو سیستم گرمایشی اتاق نیکا رو از کار بنداز...
پانیذ:به من چه...
من:پس به کی چه من نقشه بریزم همه کاراشم من کنم یه تکون به خودت بده دیگه...برق اتاقش و کلن قط کن...
پانیذ:به خدا اگه نقشت نگیره جنازت و میندازم از پنجره پایین...
من:انقدر حرف نزن بیا بروووو....
...
نیکا:
شب با احساس یخ زدن از خواب بیدار شدم...
هین چرا برق اتاقم از کار افتاده...
یه نگاه به ساعت کردم ۴صبح...
برق حیاط که روشنه پس مشکل اتاق منه😑
حالا چیکار کنم از سرما بمیرم؟
عمرا!!!
این ساعتم هیچکس نمیتونه برام درستش کنه:|
دیانا و ارسلان که عمرا منو تو اتاق راه بدن دوتا اتاق خالی هم داشتیم تو یکیش مهرابه یکیش رضا بقیه اتاق هام پره فقط دو نفر تنها خوابن یکیش متین یکیش پانیذ خب من صدرصد گزینه دو رو انتخاب میکنم میرم پیش پانیذ میخوابم اره...
رفتم دم اتاق پانیذ...
هرچی دستگیره رو بالا پایین کردم باز نشد...
من:پانیذ خدا لعنتت کنه😩
رو زمین و مبلم که نمیشه خوابید آدم گردنش داغون میشه🙁
برگشتم به در اتاق متین نگاه کردم...
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
۳۳.۸k
۰۸ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.