p7
p7
چند روز بعد
ویو کوک
وقت ناهار بود و بابام گفت برم ات رو صدا کنم هر چند نمیخواستم ولی مجبور بودم
...رفتم سمت اتاقش و در زدم اما جوابی نشنیدم واسه همین در رو آروم باز کردم و رفتم تو این طور که از صدای آب پیداست ات حمومه ( تو اتاق ات ی حموم کوچیک داشت)
از اونجایی که حس کنجکاویم گل کرده بود شروع کردم به زیر و رو کردن اتاقش...همین طور داشتم میگشتم که چشمم خورد به ی دفتر
بازش کردم و دیدم که دفترچه خاطرات ات ه
شروع کردم بخوندنش....
اولین نوشته : ( مربوط به روزی که اولین بار این دفتر رو خریده بود) سلاممم من ات هستم و این اولین نوشته من تو این دفتره از این به بعد قراره کلی خاطره بنویسیم...
( از اون جایی که گشادیم میاد همه ی نوشته های دفتر رو نمینویسم 😂)
همین طور داشتم میخوندم که یکی از نوشته های دفترش نظرم رو ب خودش جلب کرد
( این نوشته مربوط به روزی که مامان و برادرش رو از دست داد)
نوشته: امروز روزی که تمام خوشبختی های دنیا رو از من برگشتوندن و من تنها ی تنها شدم...من چه گناهی کردم که باید تو این سن مادر و برادرم رو از دست بدم... کمبود داشتن اونها برام از مرگ هم بدتره از این به بعد قراره با حسرت زندگی قبلیم روز هامو گذری کنم...بجز پدرم دیگه هیچ امیدی واسه زندگی ندارم
فقط اونه که منو تو این دنیا نگه داشته وگرنه تا الان صد بار مرده بودم
کوک
( همین طور که داشت میخوند اشک از چشماش ریخت) بیچاره دختره دلم واسش سوخت خیلی سختی کشیده... وایسا ببینم چرا دارم دلسوزی میکنم مگه من تو زندگیم کم سختی کشیدم اما کسی برام دلسوزی نکرده اصن به من چه که چجور زندگی داشته
( سریع دفتر رو گذاشت سر جاش و از اتاق رفت بیرون)
...........
چند روز بعد
ویو کوک
وقت ناهار بود و بابام گفت برم ات رو صدا کنم هر چند نمیخواستم ولی مجبور بودم
...رفتم سمت اتاقش و در زدم اما جوابی نشنیدم واسه همین در رو آروم باز کردم و رفتم تو این طور که از صدای آب پیداست ات حمومه ( تو اتاق ات ی حموم کوچیک داشت)
از اونجایی که حس کنجکاویم گل کرده بود شروع کردم به زیر و رو کردن اتاقش...همین طور داشتم میگشتم که چشمم خورد به ی دفتر
بازش کردم و دیدم که دفترچه خاطرات ات ه
شروع کردم بخوندنش....
اولین نوشته : ( مربوط به روزی که اولین بار این دفتر رو خریده بود) سلاممم من ات هستم و این اولین نوشته من تو این دفتره از این به بعد قراره کلی خاطره بنویسیم...
( از اون جایی که گشادیم میاد همه ی نوشته های دفتر رو نمینویسم 😂)
همین طور داشتم میخوندم که یکی از نوشته های دفترش نظرم رو ب خودش جلب کرد
( این نوشته مربوط به روزی که مامان و برادرش رو از دست داد)
نوشته: امروز روزی که تمام خوشبختی های دنیا رو از من برگشتوندن و من تنها ی تنها شدم...من چه گناهی کردم که باید تو این سن مادر و برادرم رو از دست بدم... کمبود داشتن اونها برام از مرگ هم بدتره از این به بعد قراره با حسرت زندگی قبلیم روز هامو گذری کنم...بجز پدرم دیگه هیچ امیدی واسه زندگی ندارم
فقط اونه که منو تو این دنیا نگه داشته وگرنه تا الان صد بار مرده بودم
کوک
( همین طور که داشت میخوند اشک از چشماش ریخت) بیچاره دختره دلم واسش سوخت خیلی سختی کشیده... وایسا ببینم چرا دارم دلسوزی میکنم مگه من تو زندگیم کم سختی کشیدم اما کسی برام دلسوزی نکرده اصن به من چه که چجور زندگی داشته
( سریع دفتر رو گذاشت سر جاش و از اتاق رفت بیرون)
...........
۵.۱k
۱۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.