کاور فیک تغیر دادم...
کاور فیک تغیر دادم...
♡ ____
سوجین ویو
وقتی دیدمش خشکم زد اشک تو چشمام جمع شد
نمیتونستم تکون بخورم
یهو سمتم هجوم اورد محکم بغلم کرد که به خودم اومدم
+یو..یونگیااا خفه شدمم
ازم جدا شد
-عا..ب..ببخشید
خندیدمو گفتم
+اشکال نداره من هنوز مال توعم هرکار دلت خواست بکن
یهو لبخندش محو شد
+ام دد چیزی شده؟
-دیگه بهم نگو دد...
+چ..چرا؟
-اهه نمیتونم بهت بگم ا.ت
با چشمای اشکی بهم زل زده بود
سرمو به نشونه باشه تکون دادم
+امم حرفی ندارم..
-منم همینطور
+پ..پس من میرم هتل
-ام اگه راحتی بیا خونه من
+ام راحتم ولی انگار تو نه
-نه راحتم بیا
+باشه
از کافه رفتیم بیرون سوار ماشینش شدیم
خیلی باهام سرد شده بود..این اون یونگی سابق نیست...
وقتی رسیدیم کولمو ورداشتم و رفتم پایین
-ام کمک میخوای
+نه راحتم (لبخند)
وقتی وارد خونه شدیم یه دختر بچه دویید سمت یونگی...او..اونو بابا صدا زد؟.
(دختر یونگی بیون)
بیون: بابایییی خوش اومدییی
مبهوت به یونگی زل زده بودم سرشو انداخته بود پایین و هیچی نمیگفت
+هی مین یونگی
.....-
با دستم محکم زدم بهش
+هیی مین یونگی جوابمو بدهه (داد میزد)
یهو دیدم یه دختر جوون از آشپزخونه اومد بیرون
+(پوزخند) اینم زنته؟
دختره: بله خانم محترم شما کی هستید؟
+مین یونگی جواب منو بده (بغض میکنه)
هیچی نمیگفت...لال شده بود هه
+من..منه احمقو بگو که از اون سر جهان بلند شدم اومدم بخاطر توی کثیف هه ایکاش وقتمو حدر نمیدادم
سرمو از سر تاسف تکون دادمو بهش تعنه زدمو رفتم بیرون وقتی بهش تعنه زدم افتاد زمین...
دیگه هیچی برام مهم نبود...هیچی حتا جونم...
هدفونمو گذاشتم روی گوشمو پیاده راه افتادم مسیرم نا معلوم بود همینجوری میرفتم داشتم از خیابون رد میشدم که....
♡ ____
سوجین ویو
وقتی دیدمش خشکم زد اشک تو چشمام جمع شد
نمیتونستم تکون بخورم
یهو سمتم هجوم اورد محکم بغلم کرد که به خودم اومدم
+یو..یونگیااا خفه شدمم
ازم جدا شد
-عا..ب..ببخشید
خندیدمو گفتم
+اشکال نداره من هنوز مال توعم هرکار دلت خواست بکن
یهو لبخندش محو شد
+ام دد چیزی شده؟
-دیگه بهم نگو دد...
+چ..چرا؟
-اهه نمیتونم بهت بگم ا.ت
با چشمای اشکی بهم زل زده بود
سرمو به نشونه باشه تکون دادم
+امم حرفی ندارم..
-منم همینطور
+پ..پس من میرم هتل
-ام اگه راحتی بیا خونه من
+ام راحتم ولی انگار تو نه
-نه راحتم بیا
+باشه
از کافه رفتیم بیرون سوار ماشینش شدیم
خیلی باهام سرد شده بود..این اون یونگی سابق نیست...
وقتی رسیدیم کولمو ورداشتم و رفتم پایین
-ام کمک میخوای
+نه راحتم (لبخند)
وقتی وارد خونه شدیم یه دختر بچه دویید سمت یونگی...او..اونو بابا صدا زد؟.
(دختر یونگی بیون)
بیون: بابایییی خوش اومدییی
مبهوت به یونگی زل زده بودم سرشو انداخته بود پایین و هیچی نمیگفت
+هی مین یونگی
.....-
با دستم محکم زدم بهش
+هیی مین یونگی جوابمو بدهه (داد میزد)
یهو دیدم یه دختر جوون از آشپزخونه اومد بیرون
+(پوزخند) اینم زنته؟
دختره: بله خانم محترم شما کی هستید؟
+مین یونگی جواب منو بده (بغض میکنه)
هیچی نمیگفت...لال شده بود هه
+من..منه احمقو بگو که از اون سر جهان بلند شدم اومدم بخاطر توی کثیف هه ایکاش وقتمو حدر نمیدادم
سرمو از سر تاسف تکون دادمو بهش تعنه زدمو رفتم بیرون وقتی بهش تعنه زدم افتاد زمین...
دیگه هیچی برام مهم نبود...هیچی حتا جونم...
هدفونمو گذاشتم روی گوشمو پیاده راه افتادم مسیرم نا معلوم بود همینجوری میرفتم داشتم از خیابون رد میشدم که....
۴.۹k
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.