رمان همزاد
رمان همزاد
پارت۱۵
#نور
قدم میزدم وفکر میکردم به حسی که به آدین پیدا کردم....از امروز صبح تاحالا همش دارم فکر میکنم بعضی وقتا میترسم میخوام ی چیزی بگم اول اسمشو ببرم،دیشب اصلا"نتونستم بخوابم حیاط رفتم ...و اونجا فکر میکردم که چیکار کنم نمیدونم چرا انقدر زود عاشق پسری شدم که اصلا"نمی شناسمش،از ضعف خودم بدم اومده که انقدر زودعاشقش شدم شاید عشق ما عشق با اولین نگاه باشه...وقتی گونموبوسیدو اون حرفو زد قلبم داشت ازسینم بیرون می اومد...دلم میخواست اون لحظه انقدر جیغ بزنم و بامشت یه سینه ی برهنه ش بزنم که دیگه اونجوری جلوم ظاهر نشه و گونم نبوسه....نمیدونه که با این کاراش دیونه میکنه...نمی دونه با صداش حالمو دگرگون میکنه
...نمی دونه بااون تیله ها قلبمو میلرزونع...نمی دونه وقتی میخنده دلم میخواد فقط ببینمش...نمی دونه...نمی دونه...
با دیدن ی موجود رو زمین جیغی کشیدم خواستم فرار کنم...ولی نمی دونم چرادلم می گفت برو ببینش...می ترسیدم...ی چیزی ببینم که قلبمو بشکنه....
رفتم سمتش...ی مردبود...دستمورو شونش گذاشتم و سمت خودم برگردوندمش...با خوردن نورماه...قلبم شکست...بدنم لرزش خفیفی گرفت...سرگیجه شدید...اشک روی گونه هام...جیغ به آسمون...و..از همه بدتر احساس مرگ برای کسی که عاشقشم...آدینم...آدینم...آدینم...
بدن یخ کردش...صورت رنگ پریدش...باریدن اشکم رو شدید تر میکرد...
شروع کردم به بلند صداکردن زیباترین اسم دنیا ولی خدایاکاری نکن که دیگه این اسموصدا نکنم.....خدایا
سرمورو سینش گذاشتمو اشک میریختم بلند گریه میکردم جیغ میزدم کم کم بچه هااومد.
سام:وای خدااااا....
ارسام به سمتمون دویدوشروع کردبه معاینه کردن آدین منمبه زور سرمو از سینش گرفتم،آدریناتاقیافه رنگ پریدی داداشه شو
دیدشروع به جیغ زدن وگریه کرد.
آدرینا:داداشی..آدی من..آدی تیله ای من ...چشای مشکی تو باز کن.. فداتشم..
اشکان سریع به سمتش رفتم و درآغوشش کشیدو نوازشش میکرد،نگام سمت بارانا کشیده شد مبهوت وبا ترس به آدین نگاه میکرد وقتی نگامو رو خودش دیدبا گریه به سمتم اومد و در آغوشم کشید انگار همه ی حسی بهشون میگفت که قرار آدینم چیزیش شه... ولی نمیشه... اون خیلی قویع...آدین با اون هیکلی که داره معلوم هیچیش نمیشع...
باشنیدن صدای ارسام نگاهش کردم..
ارسام:حالش زیاد خوب نیست نبضش خیلی کُند میزنه،بهتره هرچه سریع تر به بریمش بیمارستان.
حالم اصلا" خوب نبود نمی تونستم بلند شم باراناکمکم کردکه راه برم،به هربدبختی بود خودمونو به بیمارستان رسوندیم،
آدین رو سریع رو ی برانکارد گذاشتن و به بخش بردن دیگه نمی تونستم وایسم انگار وزنم نمی تونست هیکل ضریفم رو نگه داره،اوفتادم جیغ بارانابلندشدو من چشمم خودبه خود بسته شد.
باخوردن نور چشمامو باز کردم به دوربرم نگاه کردم،بیمارستان بودم.با دیدن آدین سریع خواستم بلندشم که با احساس سوزش دستم وایستادم سرُم رو از دستم در اوردم وبه سمت آدینم که چشمای جذابش بسته بودو لباش تکون میخورد،فکر کنم هزیون میگفت
دستمونازش گونه کشیدم...خم شدم...و..بوسه ای روی پیشونیش گذاشتم...
صدای ضعیفش به گوشم رسید که می گفت...پیشتم...پیشت میمونم...
سرم بلندکردم،یعنی چی؟پیش کی میمونه؟احساس خوبی نداشتم یعنی چی میخواد پیش کی باشه ؟؟؟حتما" اون من نیستم....اره..من نیستم...
اشکم روی لبای خشکیدش بارید...
باشنیدن صدای ضعیفش ،با اون صدا،متمعنا"هزیون میگفت ولی بااون هزیون انگار کل دنیا رو به هم دادبود.
-پیشت میمونم وجودم...نور پیشتم..هیچ وقت از
پیشت نمیرم ...توهم نرو ضربان قلب من
سرمو سمت گوشش بردم و چشمم رو بستم و با تمام وجودم و با اون ضربان قلب دیوانه کنندم گفتم:
-نمیرم...هیچ وقت تیله های مشکی مو ول نمی کنم...به هیچ کس نمیدمش...ابن تیله ها مال منن...و..باید به من بگن جنگل سبز...پیشتم بیماری قلبم
#mahi*-*
پارت۱۵
#نور
قدم میزدم وفکر میکردم به حسی که به آدین پیدا کردم....از امروز صبح تاحالا همش دارم فکر میکنم بعضی وقتا میترسم میخوام ی چیزی بگم اول اسمشو ببرم،دیشب اصلا"نتونستم بخوابم حیاط رفتم ...و اونجا فکر میکردم که چیکار کنم نمیدونم چرا انقدر زود عاشق پسری شدم که اصلا"نمی شناسمش،از ضعف خودم بدم اومده که انقدر زودعاشقش شدم شاید عشق ما عشق با اولین نگاه باشه...وقتی گونموبوسیدو اون حرفو زد قلبم داشت ازسینم بیرون می اومد...دلم میخواست اون لحظه انقدر جیغ بزنم و بامشت یه سینه ی برهنه ش بزنم که دیگه اونجوری جلوم ظاهر نشه و گونم نبوسه....نمیدونه که با این کاراش دیونه میکنه...نمی دونه با صداش حالمو دگرگون میکنه
...نمی دونه بااون تیله ها قلبمو میلرزونع...نمی دونه وقتی میخنده دلم میخواد فقط ببینمش...نمی دونه...نمی دونه...
با دیدن ی موجود رو زمین جیغی کشیدم خواستم فرار کنم...ولی نمی دونم چرادلم می گفت برو ببینش...می ترسیدم...ی چیزی ببینم که قلبمو بشکنه....
رفتم سمتش...ی مردبود...دستمورو شونش گذاشتم و سمت خودم برگردوندمش...با خوردن نورماه...قلبم شکست...بدنم لرزش خفیفی گرفت...سرگیجه شدید...اشک روی گونه هام...جیغ به آسمون...و..از همه بدتر احساس مرگ برای کسی که عاشقشم...آدینم...آدینم...آدینم...
بدن یخ کردش...صورت رنگ پریدش...باریدن اشکم رو شدید تر میکرد...
شروع کردم به بلند صداکردن زیباترین اسم دنیا ولی خدایاکاری نکن که دیگه این اسموصدا نکنم.....خدایا
سرمورو سینش گذاشتمو اشک میریختم بلند گریه میکردم جیغ میزدم کم کم بچه هااومد.
سام:وای خدااااا....
ارسام به سمتمون دویدوشروع کردبه معاینه کردن آدین منمبه زور سرمو از سینش گرفتم،آدریناتاقیافه رنگ پریدی داداشه شو
دیدشروع به جیغ زدن وگریه کرد.
آدرینا:داداشی..آدی من..آدی تیله ای من ...چشای مشکی تو باز کن.. فداتشم..
اشکان سریع به سمتش رفتم و درآغوشش کشیدو نوازشش میکرد،نگام سمت بارانا کشیده شد مبهوت وبا ترس به آدین نگاه میکرد وقتی نگامو رو خودش دیدبا گریه به سمتم اومد و در آغوشم کشید انگار همه ی حسی بهشون میگفت که قرار آدینم چیزیش شه... ولی نمیشه... اون خیلی قویع...آدین با اون هیکلی که داره معلوم هیچیش نمیشع...
باشنیدن صدای ارسام نگاهش کردم..
ارسام:حالش زیاد خوب نیست نبضش خیلی کُند میزنه،بهتره هرچه سریع تر به بریمش بیمارستان.
حالم اصلا" خوب نبود نمی تونستم بلند شم باراناکمکم کردکه راه برم،به هربدبختی بود خودمونو به بیمارستان رسوندیم،
آدین رو سریع رو ی برانکارد گذاشتن و به بخش بردن دیگه نمی تونستم وایسم انگار وزنم نمی تونست هیکل ضریفم رو نگه داره،اوفتادم جیغ بارانابلندشدو من چشمم خودبه خود بسته شد.
باخوردن نور چشمامو باز کردم به دوربرم نگاه کردم،بیمارستان بودم.با دیدن آدین سریع خواستم بلندشم که با احساس سوزش دستم وایستادم سرُم رو از دستم در اوردم وبه سمت آدینم که چشمای جذابش بسته بودو لباش تکون میخورد،فکر کنم هزیون میگفت
دستمونازش گونه کشیدم...خم شدم...و..بوسه ای روی پیشونیش گذاشتم...
صدای ضعیفش به گوشم رسید که می گفت...پیشتم...پیشت میمونم...
سرم بلندکردم،یعنی چی؟پیش کی میمونه؟احساس خوبی نداشتم یعنی چی میخواد پیش کی باشه ؟؟؟حتما" اون من نیستم....اره..من نیستم...
اشکم روی لبای خشکیدش بارید...
باشنیدن صدای ضعیفش ،با اون صدا،متمعنا"هزیون میگفت ولی بااون هزیون انگار کل دنیا رو به هم دادبود.
-پیشت میمونم وجودم...نور پیشتم..هیچ وقت از
پیشت نمیرم ...توهم نرو ضربان قلب من
سرمو سمت گوشش بردم و چشمم رو بستم و با تمام وجودم و با اون ضربان قلب دیوانه کنندم گفتم:
-نمیرم...هیچ وقت تیله های مشکی مو ول نمی کنم...به هیچ کس نمیدمش...ابن تیله ها مال منن...و..باید به من بگن جنگل سبز...پیشتم بیماری قلبم
#mahi*-*
۷.۷k
۲۹ آذر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.