❥ 𖨥 شکجه ی عشق ❥ 𖨥
❥ 𖨥 شکجه ی عشق ❥ 𖨥
part ³¹
کوک ک انگار از این حرفم عصبی شده بود در حالی ک دستش روی دستگیره ی در بود با صدای عصبی و بلندی گفت
فقط دلم میخواد پاتو بزاری بیرون اونوقت جفت پاهاتو قلم میکنم....به امتحانش می ارزه نه؟!(نیشخند)
اینو گفت و از در خارج شد......
خوب قِلِقَم دستش اومده بود معلومه من بدون اجازه ی اون جرعت ندارم برم بیرون......
ناراحت رفتم توی اتاق نشستم روی تخت و دوتا زانو هامو بقلم گرفته بودم.....
هعیی ای کاش اجازه میداد الان چی کار کنم.....
۱۰ مینی گذشت من همینجوری نشسته بودم در اتاق رو زدن بلند شدم رفتم درو باز کردم.......
یکی از بادیگاردا بود ک گفت
خانم ارباب گفتن اگ میخوایین میتونین برین بیرون ولی تا قبل از ساعت ۸ حتما باید عمارت باشید
سری تکون دادم《باشه میتونی بری》
خوشحال سری رفتم ی شلوارک بگ مشکی زغالی با ی تیشرت لش پوشیدم و آرایش هم کردم رفتم بیرون به خاطر همینه ک عاشق شدم دیگ کوکی جونم(کوکی جونت اگ جرت نداد...)
تاکسی گرفتم و رفتم سمت کافه ای ک قرار داشتیم بعد از چند مین میرسم از ماشین پیاده میشم و به سمت کافه میرم......
با وارد شدنم بچه هارو میبینم ک نشسته بودن به سمتشون میرم و روی یکی از صندلی ها میشینم
+خب چخبره مردم از فضولی بگید دیگ
جیسو٪واییی میترسم اگ هیونجین بفهمه بهش دروغ گفتم اومدم بیرون زنده زنده چالم میکنه
[جیسو و هیونجین زن و شوهر هستن]
تک خنده ای از حرف جیسو کردم و گفتم
نترس داداش من مثل داداش تو وحشی نیس ملایم تر از جونگکوک هستش
٪آره راست میگی کوک وحشی تره ولی هیونجین بازم جرم میده(گریه)
+کسی ک باید گریه کنه منم نه تو
^بسه دیگ ععع به زور دور هم جمع نشدیم ک گریه زاری کنیم
چه یونگ¤خب حالا بگو چی شده؟
پنج نفری من .سوا☆ . چه یونگ¤ . لیسا^ . جیسو٪ سرمونو نزدیک هم کردیم و لیسا آروم شروع کرد به حرف زدن
^خب راستش از اونجایی ک خیلی وقته شیطونی نکردیم و حوصله هامون هم خیلی سر میره ی نقشه چیدم تا اجراش کنیم
+یااا من نمیخوام تا ی سال فلج باشم
٪منم نمیخوام
¤منم نمیخوام
^ععع انقد حرف نزنین اول ببینین چی میگم....
امروز جونگ کوک و هیونجین قراره بازی اصلی رو انجام بدن ولی بقیه پسرا هم همه میخوان برن باهاشون بار ماهم از اونجایی ک اینا نمیزارن بریم بار و اینجور جاها توی زمانی ک اینا نیستن ما میریم دیسکو خوش میگذرونیم بعدش به خوبی و خوشی برمیگردیم البته تهیونگ به من گفت ک تا ساعت ۲ یا ۳ توی بارن پس همشون دیر وقت میان ماهم با خیال راحت میریم خوش میگذرونیم
سوا☆اون وقت اگ بادیگارد ها به نامجون بگن چی؟
[نامجون و سوا زن و شوهرن]
+راست میگه اگ به پسران بگن ک ما رفتیم بیرون جرمون میدن
¤خوب میتونیم بگیم ک مثلا داریم خونه ی خانواده هامون پسرا هم خبر دارن اینجوری شک نمیکنن
٪اوهوم فکر خوبیه موافقم
^خب پس همگی با این نقشم موافقین؟!
همه:اره
٪خب دخترا قوی باشین ما از پسش بر میاییم....
☆اره دیگ تهش اینه ک تا چند ماه فلج میشین
+وایی نهه😭😭😭
^میسو چقد تو ترسویی
+تو کوک نمیشناسی تو عصبانیت کوک رو ندیدی دست نزار رو دلم
٪یااا داداشم اون قدرا هم وحشی نیس
¤ههه اونم کی تا قبل از اینکه ازدواج کنیم همه ی خاندان از کوک وحشت داشتن یادت نیس
^بگذریم حالا......برین شب خوشگل کنین به امید ی شب خوب
همگی دستامونو گذاشتیم روی هم و گفتیم((فایتینگ)) بعددستامونو بردیم بالا.......
بعد از خداحافظی با دخترا تاکسی گرفتم و برگشتم به عمارت........
رفتم توی اتاق لباسامو عوض کردم و رفتم تا یکم بخوابم دروغ چرا ولی دلشوره ی بدی ته دلم بود مطمئن بودم ک کوک متوجه ی این کارم میشه ولی نمیدونم فازم چی بود ک بازم میخواستم انجامش بدم بخاطر کرم درونم بود دیگ.......
بعد از چند مین چشمام کم کم گرم شد و به خواب رفتم........
part ³¹
کوک ک انگار از این حرفم عصبی شده بود در حالی ک دستش روی دستگیره ی در بود با صدای عصبی و بلندی گفت
فقط دلم میخواد پاتو بزاری بیرون اونوقت جفت پاهاتو قلم میکنم....به امتحانش می ارزه نه؟!(نیشخند)
اینو گفت و از در خارج شد......
خوب قِلِقَم دستش اومده بود معلومه من بدون اجازه ی اون جرعت ندارم برم بیرون......
ناراحت رفتم توی اتاق نشستم روی تخت و دوتا زانو هامو بقلم گرفته بودم.....
هعیی ای کاش اجازه میداد الان چی کار کنم.....
۱۰ مینی گذشت من همینجوری نشسته بودم در اتاق رو زدن بلند شدم رفتم درو باز کردم.......
یکی از بادیگاردا بود ک گفت
خانم ارباب گفتن اگ میخوایین میتونین برین بیرون ولی تا قبل از ساعت ۸ حتما باید عمارت باشید
سری تکون دادم《باشه میتونی بری》
خوشحال سری رفتم ی شلوارک بگ مشکی زغالی با ی تیشرت لش پوشیدم و آرایش هم کردم رفتم بیرون به خاطر همینه ک عاشق شدم دیگ کوکی جونم(کوکی جونت اگ جرت نداد...)
تاکسی گرفتم و رفتم سمت کافه ای ک قرار داشتیم بعد از چند مین میرسم از ماشین پیاده میشم و به سمت کافه میرم......
با وارد شدنم بچه هارو میبینم ک نشسته بودن به سمتشون میرم و روی یکی از صندلی ها میشینم
+خب چخبره مردم از فضولی بگید دیگ
جیسو٪واییی میترسم اگ هیونجین بفهمه بهش دروغ گفتم اومدم بیرون زنده زنده چالم میکنه
[جیسو و هیونجین زن و شوهر هستن]
تک خنده ای از حرف جیسو کردم و گفتم
نترس داداش من مثل داداش تو وحشی نیس ملایم تر از جونگکوک هستش
٪آره راست میگی کوک وحشی تره ولی هیونجین بازم جرم میده(گریه)
+کسی ک باید گریه کنه منم نه تو
^بسه دیگ ععع به زور دور هم جمع نشدیم ک گریه زاری کنیم
چه یونگ¤خب حالا بگو چی شده؟
پنج نفری من .سوا☆ . چه یونگ¤ . لیسا^ . جیسو٪ سرمونو نزدیک هم کردیم و لیسا آروم شروع کرد به حرف زدن
^خب راستش از اونجایی ک خیلی وقته شیطونی نکردیم و حوصله هامون هم خیلی سر میره ی نقشه چیدم تا اجراش کنیم
+یااا من نمیخوام تا ی سال فلج باشم
٪منم نمیخوام
¤منم نمیخوام
^ععع انقد حرف نزنین اول ببینین چی میگم....
امروز جونگ کوک و هیونجین قراره بازی اصلی رو انجام بدن ولی بقیه پسرا هم همه میخوان برن باهاشون بار ماهم از اونجایی ک اینا نمیزارن بریم بار و اینجور جاها توی زمانی ک اینا نیستن ما میریم دیسکو خوش میگذرونیم بعدش به خوبی و خوشی برمیگردیم البته تهیونگ به من گفت ک تا ساعت ۲ یا ۳ توی بارن پس همشون دیر وقت میان ماهم با خیال راحت میریم خوش میگذرونیم
سوا☆اون وقت اگ بادیگارد ها به نامجون بگن چی؟
[نامجون و سوا زن و شوهرن]
+راست میگه اگ به پسران بگن ک ما رفتیم بیرون جرمون میدن
¤خوب میتونیم بگیم ک مثلا داریم خونه ی خانواده هامون پسرا هم خبر دارن اینجوری شک نمیکنن
٪اوهوم فکر خوبیه موافقم
^خب پس همگی با این نقشم موافقین؟!
همه:اره
٪خب دخترا قوی باشین ما از پسش بر میاییم....
☆اره دیگ تهش اینه ک تا چند ماه فلج میشین
+وایی نهه😭😭😭
^میسو چقد تو ترسویی
+تو کوک نمیشناسی تو عصبانیت کوک رو ندیدی دست نزار رو دلم
٪یااا داداشم اون قدرا هم وحشی نیس
¤ههه اونم کی تا قبل از اینکه ازدواج کنیم همه ی خاندان از کوک وحشت داشتن یادت نیس
^بگذریم حالا......برین شب خوشگل کنین به امید ی شب خوب
همگی دستامونو گذاشتیم روی هم و گفتیم((فایتینگ)) بعددستامونو بردیم بالا.......
بعد از خداحافظی با دخترا تاکسی گرفتم و برگشتم به عمارت........
رفتم توی اتاق لباسامو عوض کردم و رفتم تا یکم بخوابم دروغ چرا ولی دلشوره ی بدی ته دلم بود مطمئن بودم ک کوک متوجه ی این کارم میشه ولی نمیدونم فازم چی بود ک بازم میخواستم انجامش بدم بخاطر کرم درونم بود دیگ.......
بعد از چند مین چشمام کم کم گرم شد و به خواب رفتم........
۴۲.۷k
۱۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.