به شما مربوطه؟
_به شما مربوطه؟
گوشیمو از دستم کشید و جواب داد
+رائل با منه.....من کیم؟... اصلا خودت کی هستی.....عه هجین.....
بعد گوشیواورد پایین
+چرا قطع کرد؟
بدون هیچ حرکتی بهش زل زده بودم
_با چه اجازه ای گوشی منوجواب میدی؟
+باید بدونم مادر بچه م با کی حرف میزنه
_هنوز بهم شکداری درسته؟
زد روفرمون...
+فقط دوستدارم... همین
زبونم بند اومد...هیچوقت شنیدن این جمله از زبونش برام تکراری نمیشد...
روکرد سمتم...
+باهام لج نکن دیگه...
هیچی نگفتم...اصلا زبونم نمیچرخید حرف بزنم...به جلو خیره شدم تا وقتی که رسیدیم خونه ماشینو توی حیاط پارک کرد و پیاده شدیم...یونگ سوک گریه کرد...رفتم سمتش
_بیا بغلم ببینم مرد من...
ته کشیدش عقب...
_این چه کاریه..مگه بچه ای؟
+ مرددددتتتتت از این به بعد فقط با من وقت میگذرونه...
با دقت نگاش کردم...داشت حرصمیخورد...
پوزخند زدم
_مرد من تا بغل خودمنخوابه خوابش نمیبره
+از این به بعد عوضمیشه...یسال پیشتو بوده الان برا منه
_پس خودت شیرش میدی...گفته باشم من نمیزارم بچم شیر خشک بخوره...خودت میدونی
مکث کرد
نتونستم جلوی خندمو بگیرم
_وااااقعا داری به شیر دادنش فکر میکنی؟
سرشو تکون داد و راه افتاد سمت در ورودی
+خیلی بیمزه بود...
خندم بیشتر شد راه افتادم دنبالشون رفتم داخل...
_بچه رو بده من برو لباساتوعوض کن
+نمیخواد...
با خودش بردش تو اتاقش و درو بست...
دست به کمر وایسادم وسط خونه...چیکار کنم من با اینا اخه...
چند دقیقه بعد اومدن بیرون...با دیدنشون خندم گرفت
_اییین چه وضعیهههه؟
+برف ریخته بود رو لباسش...سرما میخورد
به یونگ سوک نگاه کردم که تو تیشرت ته گم شده بود
_الان خفه میشه بچم...
رفتم سمتشونکه یونگ سوک رو محکم گرفت بغلش و گوشیشو برداشت به یکی زنگ زد
+جیمین...یه خانومه بود یه بار اومد کمپانی....تولیدی لباس بچه داشت......نمیدونم....بهش زنگ بزن بگو از هر مدل لباس پسرونه ش دوتا
گوشیمو از دستم کشید و جواب داد
+رائل با منه.....من کیم؟... اصلا خودت کی هستی.....عه هجین.....
بعد گوشیواورد پایین
+چرا قطع کرد؟
بدون هیچ حرکتی بهش زل زده بودم
_با چه اجازه ای گوشی منوجواب میدی؟
+باید بدونم مادر بچه م با کی حرف میزنه
_هنوز بهم شکداری درسته؟
زد روفرمون...
+فقط دوستدارم... همین
زبونم بند اومد...هیچوقت شنیدن این جمله از زبونش برام تکراری نمیشد...
روکرد سمتم...
+باهام لج نکن دیگه...
هیچی نگفتم...اصلا زبونم نمیچرخید حرف بزنم...به جلو خیره شدم تا وقتی که رسیدیم خونه ماشینو توی حیاط پارک کرد و پیاده شدیم...یونگ سوک گریه کرد...رفتم سمتش
_بیا بغلم ببینم مرد من...
ته کشیدش عقب...
_این چه کاریه..مگه بچه ای؟
+ مرددددتتتتت از این به بعد فقط با من وقت میگذرونه...
با دقت نگاش کردم...داشت حرصمیخورد...
پوزخند زدم
_مرد من تا بغل خودمنخوابه خوابش نمیبره
+از این به بعد عوضمیشه...یسال پیشتو بوده الان برا منه
_پس خودت شیرش میدی...گفته باشم من نمیزارم بچم شیر خشک بخوره...خودت میدونی
مکث کرد
نتونستم جلوی خندمو بگیرم
_وااااقعا داری به شیر دادنش فکر میکنی؟
سرشو تکون داد و راه افتاد سمت در ورودی
+خیلی بیمزه بود...
خندم بیشتر شد راه افتادم دنبالشون رفتم داخل...
_بچه رو بده من برو لباساتوعوض کن
+نمیخواد...
با خودش بردش تو اتاقش و درو بست...
دست به کمر وایسادم وسط خونه...چیکار کنم من با اینا اخه...
چند دقیقه بعد اومدن بیرون...با دیدنشون خندم گرفت
_اییین چه وضعیهههه؟
+برف ریخته بود رو لباسش...سرما میخورد
به یونگ سوک نگاه کردم که تو تیشرت ته گم شده بود
_الان خفه میشه بچم...
رفتم سمتشونکه یونگ سوک رو محکم گرفت بغلش و گوشیشو برداشت به یکی زنگ زد
+جیمین...یه خانومه بود یه بار اومد کمپانی....تولیدی لباس بچه داشت......نمیدونم....بهش زنگ بزن بگو از هر مدل لباس پسرونه ش دوتا
۶.۴k
۱۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.