رمان:من ارباب توعم
رمان:من ارباب توعم
part17
دیانا:چیی؟
ارسلان:پیچ پیچی
دیانا:نه ارسلان جدی منظورت از میز خودمون چیه؟
ارسلان:دیانا بیا حالا میفهمی
دیانا:باشه
ارسلان:یه ساعت از این مهمونی گذشته بود و موقعیت خوبی بود که الان ازش خاستگاری کنم
دیانا:ارسلان؟
ارسلان:جانم
دیانا:میشه برم پیش دخترا زود بیام
ارسلان:باشه برو مراقب باش
دیانا:باجهه
ارسلان:منم میرم پیش پسرا
دیانا:باجه برو
رفتم پیش دخترا
دیانا:سام علیک دوزتان
عسل:به به دیانا خانوم مبارکه
دیانا:چی مبارکه عسلی
عسل:خبر نداریی؟
دیانا:از چیی؟
عسل:هیچی،دیاناا
دیانا:جانم
عسل:ارسلان صدات میزنه برو ببین چشه
دیانا:باجه فعلا
دخترا:فعلا دیا
دیانا:جانم ارسلان
ارسلان:بیا میخام یه چیزی بت بگم
دیانا:باجه
ارسلان:زانو زدم و گفدم خانوم رحیمی با من ازدواج میکنی یا نه؟
دیانا:چ..چ....چی ا...ا...ارسلان.. ا..بله ازدواج میکنم باهاتتتت و بغلش کردم
ارسلان:حلقه رو کردم دستش و بغلش کردم و یه بوز رو پیشونیش زدم
دیانا:خیلی خوشحال بودم چون دیگه ارسلان مال خوده خودم بود خیلی دوسش داشتم
ارسلان:خب دیانا خانم تا 1ساعت دیگه پرواز داریم
دیانا:کجااااا؟
ارسلان:پیش یه دوستت(دوزتان بزارین بگم که نیکا و متین ازدواج کردن و رفدن ترکیه و الان زندگی خوبی در پیش دارن و حالا میخان برن پیش نیکا و متین و نیکا و متین قبلش اینجا بودن و به ارسلان تبریک گفته بودن چون از قبل بهشون گفده بود چنگده پیچیده😂😔🤌🏻)
دیانا:نه دیگهه بگوووو
ارسلان:نخیر خانمم باید بریم تا بفهمی
دیانا:وقتی میگفت خانمم خیلی ذوق میکردم و بهش گفتم پس لباسا چیی؟
ارسلان:خانم قشنگم از قبل عسل اینا برات جمع کردن قبل از اینکه بیای🙂💜
دیانا:......؟......؟
خب صبر تا پارت بذارم و بچ ها از این به بعد 3تا پارت مینویسم جیخخخ🤌🏻😂
part17
دیانا:چیی؟
ارسلان:پیچ پیچی
دیانا:نه ارسلان جدی منظورت از میز خودمون چیه؟
ارسلان:دیانا بیا حالا میفهمی
دیانا:باشه
ارسلان:یه ساعت از این مهمونی گذشته بود و موقعیت خوبی بود که الان ازش خاستگاری کنم
دیانا:ارسلان؟
ارسلان:جانم
دیانا:میشه برم پیش دخترا زود بیام
ارسلان:باشه برو مراقب باش
دیانا:باجهه
ارسلان:منم میرم پیش پسرا
دیانا:باجه برو
رفتم پیش دخترا
دیانا:سام علیک دوزتان
عسل:به به دیانا خانوم مبارکه
دیانا:چی مبارکه عسلی
عسل:خبر نداریی؟
دیانا:از چیی؟
عسل:هیچی،دیاناا
دیانا:جانم
عسل:ارسلان صدات میزنه برو ببین چشه
دیانا:باجه فعلا
دخترا:فعلا دیا
دیانا:جانم ارسلان
ارسلان:بیا میخام یه چیزی بت بگم
دیانا:باجه
ارسلان:زانو زدم و گفدم خانوم رحیمی با من ازدواج میکنی یا نه؟
دیانا:چ..چ....چی ا...ا...ارسلان.. ا..بله ازدواج میکنم باهاتتتت و بغلش کردم
ارسلان:حلقه رو کردم دستش و بغلش کردم و یه بوز رو پیشونیش زدم
دیانا:خیلی خوشحال بودم چون دیگه ارسلان مال خوده خودم بود خیلی دوسش داشتم
ارسلان:خب دیانا خانم تا 1ساعت دیگه پرواز داریم
دیانا:کجااااا؟
ارسلان:پیش یه دوستت(دوزتان بزارین بگم که نیکا و متین ازدواج کردن و رفدن ترکیه و الان زندگی خوبی در پیش دارن و حالا میخان برن پیش نیکا و متین و نیکا و متین قبلش اینجا بودن و به ارسلان تبریک گفته بودن چون از قبل بهشون گفده بود چنگده پیچیده😂😔🤌🏻)
دیانا:نه دیگهه بگوووو
ارسلان:نخیر خانمم باید بریم تا بفهمی
دیانا:وقتی میگفت خانمم خیلی ذوق میکردم و بهش گفتم پس لباسا چیی؟
ارسلان:خانم قشنگم از قبل عسل اینا برات جمع کردن قبل از اینکه بیای🙂💜
دیانا:......؟......؟
خب صبر تا پارت بذارم و بچ ها از این به بعد 3تا پارت مینویسم جیخخخ🤌🏻😂
۸۴۳
۰۴ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.