(don't let me go) (اجازه، نده بروم)
#p67
(ا/ت)
تو حالت خواب و بیداری بودم که سایه کسی رو
که پشت سرم احساس کردم
با خیال اینکه هوسوک بالاخره اومده به طرفش برگشتم
+هوس......مین_هو
با خونسردی کاما بالا سرم ایستاده بود که ترسیده یکم
عقب کشیدم خودمو که خودش به سمتم کشید
و با دستاش به سمت گردن حمله کرد و شروع
به خفه کردنم شد
ترسیده اشکام از رو صورتم روون شده بود
هرچی تقلا میکردم ولم نمیکرد با چشمای کاسه خون شده
نگاهم میکرد هرچی تقلا میکردم فایده نداشت
نفسم کمکم داشت تموم میشد همینطور که داشت
چشمام سیاهی میرفت یهو از خفه کردنم دست کشید
شروع کردم به سرفه کردن
خواست بیوفته روم که چشمام بستم و دستام حصار رو شکمم گذاشتم ولی با کشیده شدن توسط کسی کنار تخت
افتاد همینطور که اشک میریختم دستام رو گذاشتم
گوشام چشام اروم باز کردم که با دیدن شخصی که روبه روبه اشکام خود به خود بند اومدن یونگی بود
اونم دقیقا روبه روی من
در با شدت باز شد و هوسوک اومد داخل که پشت بندش
چند تا سرباز وارد شدن
ترسیده یونگی که روبه روم بود رو کنار زد و کنارم نشست
هوسوک:ا/ت حالت خوبه
هوسوک به طرفش برگشت که متعجب لب زد
هوسوک:تو ک......یونگی
همون لحظه سربازا مین_هو و یونگی رو گرفتن و بردن
نفس کشیدن یادم رفته بود فقط به روبه روم خیره شده بودم
هوسوک:ا/ت حالت خوبه.........ا/ت چرا ساکتی حرف بزن
وقتی دید نفس نمیکشم دستش بلند کرد
و محک زد زیر گوشم که مصادف شدن با گریه کردنم با صدای بلند شروع کردم به ضربه زدن به سینه هوسوک
+هوسوکا تو گفتی مرده او....اون زندس
هوسوک:ا/ت.....
+برو دنبالش اون کاری نکرده اون منو نجات داد
هوسوک یکاری کن
همینطور که مشتام به سینش میکوبیدم دستام گرفت و منو تو بغلش کشید
هوسوک:باشه باشه اروم باش نمیزارم بلایی سرش بیارن
#p68
یک ساعتی از اون موضوع گذشته بود
ولی من انقدر ترسیده بودم که نه خوابم میبرد نه اجازه میدادم هوسوک از پیشم بره تمام مدت تو بغلش
گریه میکردم و اون سعی میکرد ارومم کنه
ولی مگه میشد تمام این شش ماه که فکر میکردم یونگی مرده داغون شده بودم
فقط ظاهرم خوشحال با زندگی عالی بود
توی همون وضعیت بودیم که یهو در باز شد و پدرم اومد
داخل با دیدنم تو اون وضعیت پریشون سریع اومد سمتم و منو تو بغلش کشید
=ا/ت دخترم حالت خوبه
هوسوک:ترسیده و یجورایی شوکه شده
=شکه چرا شکه شده
هوسوک:خب امشب کسی که ا/ت از دست اون نجات داد
یونگی بود
=چی مگه نگفته بودی راهزنا بهش حمله کردن و.....
+بابا خواهش میکنم سربازا بردنش بگو ولش کنن
=باشه باشه تو اروم باش گریه نکن برا تو و بچه خوب نیست دختر قشنگم
هوسوک:من میرم میگم که ولش کنن
=ا/ت قشنگم ببین رفت بهشون بگه گریه نکن دیگه
با خروج هوسوک نفهمیدم چی شد که
خسته تو بغل پدرم خوابم برد
.
(یونگی)
بعد شش ماه بلاخره دیده بودمش تغییر حتی یه زره هم تغییر نکرده بود خودش بود
فقط یکم شکمش بزرگ شده بود چقدر مادر شدن بهش میومد
دیگه چیزی واسه از دست دادن نداشتم
هر لحظه منتظر بودم بیان و به جرم همکاری با مین_هو بهم سم بدن
با ورود دوتا سرباز از سر جام بلند شدم و خودمو اماده تسلیم شدن کرده بودم که با حرفی که زدم
متعجب نگاهشون کردم
_چی ازاد شدم؟
:اره دیگه گفتن که تو شاهزاده خانم نجات دادی امپراطور هم خیلی ازت تشکر کرد
لایک50+
کامنت150+
#bts #fick #kpop #idol
#بنگتن #شوگا #یونگی #اگوست_دی
#کره #بی_تی_اس #ارمی #بی_تی_اس #بی_تی_اس_و_ارمی_برای_همیشه_با_همن #کره_جنوبی #جانگکوک #جیمین #تهیونگ #هوسوک #نامجون #جین #شوگا #کیم_نامجون #کیم_سوکجین #مین_یونگی #جانگ_هوسوک #پارک_جیمین #کیم_تهیونگ #جئون_جانگکوک
(ا/ت)
تو حالت خواب و بیداری بودم که سایه کسی رو
که پشت سرم احساس کردم
با خیال اینکه هوسوک بالاخره اومده به طرفش برگشتم
+هوس......مین_هو
با خونسردی کاما بالا سرم ایستاده بود که ترسیده یکم
عقب کشیدم خودمو که خودش به سمتم کشید
و با دستاش به سمت گردن حمله کرد و شروع
به خفه کردنم شد
ترسیده اشکام از رو صورتم روون شده بود
هرچی تقلا میکردم ولم نمیکرد با چشمای کاسه خون شده
نگاهم میکرد هرچی تقلا میکردم فایده نداشت
نفسم کمکم داشت تموم میشد همینطور که داشت
چشمام سیاهی میرفت یهو از خفه کردنم دست کشید
شروع کردم به سرفه کردن
خواست بیوفته روم که چشمام بستم و دستام حصار رو شکمم گذاشتم ولی با کشیده شدن توسط کسی کنار تخت
افتاد همینطور که اشک میریختم دستام رو گذاشتم
گوشام چشام اروم باز کردم که با دیدن شخصی که روبه روبه اشکام خود به خود بند اومدن یونگی بود
اونم دقیقا روبه روی من
در با شدت باز شد و هوسوک اومد داخل که پشت بندش
چند تا سرباز وارد شدن
ترسیده یونگی که روبه روم بود رو کنار زد و کنارم نشست
هوسوک:ا/ت حالت خوبه
هوسوک به طرفش برگشت که متعجب لب زد
هوسوک:تو ک......یونگی
همون لحظه سربازا مین_هو و یونگی رو گرفتن و بردن
نفس کشیدن یادم رفته بود فقط به روبه روم خیره شده بودم
هوسوک:ا/ت حالت خوبه.........ا/ت چرا ساکتی حرف بزن
وقتی دید نفس نمیکشم دستش بلند کرد
و محک زد زیر گوشم که مصادف شدن با گریه کردنم با صدای بلند شروع کردم به ضربه زدن به سینه هوسوک
+هوسوکا تو گفتی مرده او....اون زندس
هوسوک:ا/ت.....
+برو دنبالش اون کاری نکرده اون منو نجات داد
هوسوک یکاری کن
همینطور که مشتام به سینش میکوبیدم دستام گرفت و منو تو بغلش کشید
هوسوک:باشه باشه اروم باش نمیزارم بلایی سرش بیارن
#p68
یک ساعتی از اون موضوع گذشته بود
ولی من انقدر ترسیده بودم که نه خوابم میبرد نه اجازه میدادم هوسوک از پیشم بره تمام مدت تو بغلش
گریه میکردم و اون سعی میکرد ارومم کنه
ولی مگه میشد تمام این شش ماه که فکر میکردم یونگی مرده داغون شده بودم
فقط ظاهرم خوشحال با زندگی عالی بود
توی همون وضعیت بودیم که یهو در باز شد و پدرم اومد
داخل با دیدنم تو اون وضعیت پریشون سریع اومد سمتم و منو تو بغلش کشید
=ا/ت دخترم حالت خوبه
هوسوک:ترسیده و یجورایی شوکه شده
=شکه چرا شکه شده
هوسوک:خب امشب کسی که ا/ت از دست اون نجات داد
یونگی بود
=چی مگه نگفته بودی راهزنا بهش حمله کردن و.....
+بابا خواهش میکنم سربازا بردنش بگو ولش کنن
=باشه باشه تو اروم باش گریه نکن برا تو و بچه خوب نیست دختر قشنگم
هوسوک:من میرم میگم که ولش کنن
=ا/ت قشنگم ببین رفت بهشون بگه گریه نکن دیگه
با خروج هوسوک نفهمیدم چی شد که
خسته تو بغل پدرم خوابم برد
.
(یونگی)
بعد شش ماه بلاخره دیده بودمش تغییر حتی یه زره هم تغییر نکرده بود خودش بود
فقط یکم شکمش بزرگ شده بود چقدر مادر شدن بهش میومد
دیگه چیزی واسه از دست دادن نداشتم
هر لحظه منتظر بودم بیان و به جرم همکاری با مین_هو بهم سم بدن
با ورود دوتا سرباز از سر جام بلند شدم و خودمو اماده تسلیم شدن کرده بودم که با حرفی که زدم
متعجب نگاهشون کردم
_چی ازاد شدم؟
:اره دیگه گفتن که تو شاهزاده خانم نجات دادی امپراطور هم خیلی ازت تشکر کرد
لایک50+
کامنت150+
#bts #fick #kpop #idol
#بنگتن #شوگا #یونگی #اگوست_دی
#کره #بی_تی_اس #ارمی #بی_تی_اس #بی_تی_اس_و_ارمی_برای_همیشه_با_همن #کره_جنوبی #جانگکوک #جیمین #تهیونگ #هوسوک #نامجون #جین #شوگا #کیم_نامجون #کیم_سوکجین #مین_یونگی #جانگ_هوسوک #پارک_جیمین #کیم_تهیونگ #جئون_جانگکوک
۱۱.۰k
۰۴ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.