پـارت ⑨⑥
پـارت ⑨⑥
رهـام٭
از صبح تا حالا هرچی زنگ میزنم به ترنم در دسترس نیست.
اوف مجبورم زنگ بزنم به تیام شمارش و گرفتم .
که بعد از چند تا بوق جواب داد: الو بله؟؟. _سلام منم رهام از صبح تاحالا هرچی به ترنم زنگ میزنم در دسترس نیست مگه خونه نیست؟
تیام:راستش من و دوستاش امروز واسه تولدش سوپرایزش کردیم یهو نمیدونیم چیشد از حال رفت حالا هم اومدیم بیمارستان . ـ واای چه بیمارستانی؟ تیام:بیمارستان...... ـ باشه الان خودمو میرسونم.
نه اینطوری نمیشه اگه همینطور بشینم و کاری نکنم ممکنه اون دوستای مضخرفش یک کاری کنن و ترنم همه چیو یادش بیاد ما باید زودتر ازدواج
کنیم و عروسی بگیریم.
بعد از چند مین فک کردن یه فکری به سرم زد آره فکر خوبیه .
اول از رومٸو و بچه ها شروع کردم زنگ زدم به رومٸو :الو سلام چه عجب یه یادی از ما کردی. ـ خب چه کنیم دیگه سرمون شلوغه اما به جاش یه خبر
خوب برات دارم رومٸو:ٳ خیلی وقت بود خبر خوب نشنیده بودم چه خبری؟
بگو کنجکاو شدم! ـ خب من و ترنم سه روز دیگه میخوایم عروسی بگیریم
تو و بچه ها هم همه گی دعوتید. رومٸو:ٳ به سلامتی پس ما دیگه پس فردا
باید بیایم ایران البـ البته فک نمیکنم آنتونیو بیاد ـ به اون خودم زنگ میزنم
اما تو یادت نره به همه بگی. رومٸو:نترس یادم هست. ـ خب دیگه خداحافظ. رومٸو:بای بای.
تلفن و قطع کردم و زنگ زدم به آنتونیو اونم دعوت کردم اما تو صداش یه خشم بدی بود ولی با این حال گفت که همراه بچه ها میاد.
بعدشم که کل کسایی که میشناختم و دعوت کردم و زنگ زدم و تالار رزرو
کردم این تالار رزروش میلیاردی بود یکی از بهترین و بزرگترین تالار های
تهرانه.
خب فقط مونده چیزای خورده که اونم بعدن حل می کنم.
الان فعلا بهتره برم بیمارستان پیش ترنم.
سوار ماشین شدم و راه افتادم...
یـک ـ پـارت ـ ویـژه ـ در ـ کـامـنـت ـ هـا.
لـاـیـک ـ کـامـنـت ـ فـرامـوش ـ نـشـه.😻
رهـام٭
از صبح تا حالا هرچی زنگ میزنم به ترنم در دسترس نیست.
اوف مجبورم زنگ بزنم به تیام شمارش و گرفتم .
که بعد از چند تا بوق جواب داد: الو بله؟؟. _سلام منم رهام از صبح تاحالا هرچی به ترنم زنگ میزنم در دسترس نیست مگه خونه نیست؟
تیام:راستش من و دوستاش امروز واسه تولدش سوپرایزش کردیم یهو نمیدونیم چیشد از حال رفت حالا هم اومدیم بیمارستان . ـ واای چه بیمارستانی؟ تیام:بیمارستان...... ـ باشه الان خودمو میرسونم.
نه اینطوری نمیشه اگه همینطور بشینم و کاری نکنم ممکنه اون دوستای مضخرفش یک کاری کنن و ترنم همه چیو یادش بیاد ما باید زودتر ازدواج
کنیم و عروسی بگیریم.
بعد از چند مین فک کردن یه فکری به سرم زد آره فکر خوبیه .
اول از رومٸو و بچه ها شروع کردم زنگ زدم به رومٸو :الو سلام چه عجب یه یادی از ما کردی. ـ خب چه کنیم دیگه سرمون شلوغه اما به جاش یه خبر
خوب برات دارم رومٸو:ٳ خیلی وقت بود خبر خوب نشنیده بودم چه خبری؟
بگو کنجکاو شدم! ـ خب من و ترنم سه روز دیگه میخوایم عروسی بگیریم
تو و بچه ها هم همه گی دعوتید. رومٸو:ٳ به سلامتی پس ما دیگه پس فردا
باید بیایم ایران البـ البته فک نمیکنم آنتونیو بیاد ـ به اون خودم زنگ میزنم
اما تو یادت نره به همه بگی. رومٸو:نترس یادم هست. ـ خب دیگه خداحافظ. رومٸو:بای بای.
تلفن و قطع کردم و زنگ زدم به آنتونیو اونم دعوت کردم اما تو صداش یه خشم بدی بود ولی با این حال گفت که همراه بچه ها میاد.
بعدشم که کل کسایی که میشناختم و دعوت کردم و زنگ زدم و تالار رزرو
کردم این تالار رزروش میلیاردی بود یکی از بهترین و بزرگترین تالار های
تهرانه.
خب فقط مونده چیزای خورده که اونم بعدن حل می کنم.
الان فعلا بهتره برم بیمارستان پیش ترنم.
سوار ماشین شدم و راه افتادم...
یـک ـ پـارت ـ ویـژه ـ در ـ کـامـنـت ـ هـا.
لـاـیـک ـ کـامـنـت ـ فـرامـوش ـ نـشـه.😻
۹.۲k
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.