اسم رمان:وقتی ناخواسته خطرناک ترین مافیا عاشقت میشه و مید
اسم رمان:وقتی ناخواسته خطرناک ترین مافیا عاشقت میشه و میدزدتت و
مجبوری عروسش باشی و.....
پارت:2
جیمین:اسمت چیه؟
برگشتم سمتش
جنی:من جنی هستم
جیمین: تنها زندگی میکنی
مشکوک شدم بهش چرا یکدفعه این سوال رو کرد؟
جنی: اره.....چرا؟
جیمین: همینطوری
جنی:ب.....با اجازه
رفتم سمت جسی
جسی:چی شده؟
به حرفای پسره فکر کردم
جنی:هیچی....بیخیال
(شب)
اه کارم تموم شد از بچه ها خداحافظی کردم و پیاده راه افتادم سمت خونه
زیاد از کافه دور نیست هوا سرد بود و نوک دماغم قرمز شده بود کیوت شدم خخخخخ هندزفریم رو گذاشتم و اهنگه مورد علاقم رو پلی کردم
همینجوری قدم میزدم و با اهنگ هم خوانی میکردم که رسیدم به یه کوچه باید ازش میگذشتم ولی یهو یه ون از جاده اومد تو کوچه و جلوم وایستاد
یعنی چی؟ درش باز شد و چند نفر ریختن بیرون ترسیدم و خواستم فرار کنم ولی زود گرفتنم و بردنم به یه عمارت و اونجا اون رو دیدم پارک جیمین
رئیس خطرناک ترین باند مافیا با6 تا برادراش انقدر وحشتناکن این خانواده
خونم تو رگام منجمد شد
(زمان حال)
داشتن میبردنم به عمارت چشمم خورد به ماشین پلیسی که کنارمون پشته چراغ قرمز وایستاده بود الان وقته خوبیه جیغ زدم و شروع کردم به ضربه زدن به شیشه تهیونگ سریع گرفتم و محکم کوبیدم به صندلی ولی خدارو شکر پلیسا مشکوک شدن یکی شون پیاده شد اومد سمتمون کوک با چشمای ترسناکش نگام کرد
جونگ کوک:صدات بالا بیاد میکشمت......فهمیدی؟
با بغض نگاهش کردم
تهیونگ:هیچی نمیگی
مرده زد به شیشه تهیونگ شیشه های دودی رو کشید پایین پلیسه نگاهم کرد
پلیس: مشکلی پیش اومده؟
تهیونگ:نه
مرده باز نگاهم کرد و همچنان که مشکوکیش برطرف نشده بود رفت تهیونگ شیشه رو هارو کشید بالا
جونگ کوک:مزاحمای لعنتی
جنی:هق......هق......میخوام برم....هق...
کوک پوفی کشید
جونگ کوک: خفشو دیگه چقدر حرف میزنی
بعد از چند مین رسیدیم به عمارته بزرگه روبه روم به زور پیادم کردن یکی از افرادشون گرفتم و به زور بردم داخل عمارت اجوما اومد سمتم
اجوما: واقعا متاسفم ارباب باید باید بیشتر مراقب میبودم
تهیونگ یقش رو گرفت
تهیونگ: دیگه تکرار نشه پیره هرزه
اجوما:چشم.....دیگه مراقبم.....لطفا....به ارباب بزرگ چیزی نگین تو خطر میوفتم
جونگ کوک: توکه مهم نیستی.....ولی اگه تکرار بشه بهش میگم
اجوما:ممنونم ارباب
کوک برگشت سمتم
جونگ کوک:تو هم جرعت داری......دوباره تکرارش کن
با ترس به چشمای عصبیش نگاه کردم بعد رفتنشون هق.......هق.....از بد بختی نشستم رویه
#When_the_biggest_mafia_falls_in_love_with_you_and_ steals_you_and_you_have_to_become_a_bride
#he_ׅ꯱𝑜
مجبوری عروسش باشی و.....
پارت:2
جیمین:اسمت چیه؟
برگشتم سمتش
جنی:من جنی هستم
جیمین: تنها زندگی میکنی
مشکوک شدم بهش چرا یکدفعه این سوال رو کرد؟
جنی: اره.....چرا؟
جیمین: همینطوری
جنی:ب.....با اجازه
رفتم سمت جسی
جسی:چی شده؟
به حرفای پسره فکر کردم
جنی:هیچی....بیخیال
(شب)
اه کارم تموم شد از بچه ها خداحافظی کردم و پیاده راه افتادم سمت خونه
زیاد از کافه دور نیست هوا سرد بود و نوک دماغم قرمز شده بود کیوت شدم خخخخخ هندزفریم رو گذاشتم و اهنگه مورد علاقم رو پلی کردم
همینجوری قدم میزدم و با اهنگ هم خوانی میکردم که رسیدم به یه کوچه باید ازش میگذشتم ولی یهو یه ون از جاده اومد تو کوچه و جلوم وایستاد
یعنی چی؟ درش باز شد و چند نفر ریختن بیرون ترسیدم و خواستم فرار کنم ولی زود گرفتنم و بردنم به یه عمارت و اونجا اون رو دیدم پارک جیمین
رئیس خطرناک ترین باند مافیا با6 تا برادراش انقدر وحشتناکن این خانواده
خونم تو رگام منجمد شد
(زمان حال)
داشتن میبردنم به عمارت چشمم خورد به ماشین پلیسی که کنارمون پشته چراغ قرمز وایستاده بود الان وقته خوبیه جیغ زدم و شروع کردم به ضربه زدن به شیشه تهیونگ سریع گرفتم و محکم کوبیدم به صندلی ولی خدارو شکر پلیسا مشکوک شدن یکی شون پیاده شد اومد سمتمون کوک با چشمای ترسناکش نگام کرد
جونگ کوک:صدات بالا بیاد میکشمت......فهمیدی؟
با بغض نگاهش کردم
تهیونگ:هیچی نمیگی
مرده زد به شیشه تهیونگ شیشه های دودی رو کشید پایین پلیسه نگاهم کرد
پلیس: مشکلی پیش اومده؟
تهیونگ:نه
مرده باز نگاهم کرد و همچنان که مشکوکیش برطرف نشده بود رفت تهیونگ شیشه رو هارو کشید بالا
جونگ کوک:مزاحمای لعنتی
جنی:هق......هق......میخوام برم....هق...
کوک پوفی کشید
جونگ کوک: خفشو دیگه چقدر حرف میزنی
بعد از چند مین رسیدیم به عمارته بزرگه روبه روم به زور پیادم کردن یکی از افرادشون گرفتم و به زور بردم داخل عمارت اجوما اومد سمتم
اجوما: واقعا متاسفم ارباب باید باید بیشتر مراقب میبودم
تهیونگ یقش رو گرفت
تهیونگ: دیگه تکرار نشه پیره هرزه
اجوما:چشم.....دیگه مراقبم.....لطفا....به ارباب بزرگ چیزی نگین تو خطر میوفتم
جونگ کوک: توکه مهم نیستی.....ولی اگه تکرار بشه بهش میگم
اجوما:ممنونم ارباب
کوک برگشت سمتم
جونگ کوک:تو هم جرعت داری......دوباره تکرارش کن
با ترس به چشمای عصبیش نگاه کردم بعد رفتنشون هق.......هق.....از بد بختی نشستم رویه
#When_the_biggest_mafia_falls_in_love_with_you_and_ steals_you_and_you_have_to_become_a_bride
#he_ׅ꯱𝑜
۷.۶k
۲۱ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.