💦رمان زمستان💦 پارت 67
🖤
《رمان زمستون❄》
ارسلان: که دیدم دیانا خوابش برده...
ی دختر چطوری میتونه انقد منو عوض کنه؟...
انقدر قشنگ خوابیده بود نمیخواستم چشم ازش بردارم خیلی اروم رفتم سوار ماشین شدم و حرکت کردم به سمت خونه....
دیانا: لای چشمام و باز کردم ک دیدم تو بغل ارسلانم ک داره منو میبره سمت اسانسور دستمو دور گردنش حلقه کردم و سرم و داخل گردنش فرو بردم چقد بوی خوبی میداد عطرشو با نفسم به داخل ریه هام میدادم ولی هنوز وانمود میکردم خوابم...
ارسلان: دیانا حواسم بهت هست داری شیطونی میکنی
دیانا: با چشمای بسته لبخندی زدم...من ک خوابم
ارسلان: اره معلومه چقد خوابی
دیانا: از بغلش سعی کردم بیام پایین...خوبی هم به تو نیومده
ک منو گزاشت زمین و کلید و داخل در خونه کرد
دلم میخواست یکم اذیتش کنم از در خونه ک رفت تو خودمو انداختم زمین..
ارسلان: دیانام دیانا خوبی؟...سریع بغلش کردم و بلندش کردم....
دیانا: زدم زیر خنده و ارسلان با قیافه جا خورده زل زد تو چشام....بالاخره اقای کاشی نباید زنشو ول کنه
ارسلان: دیانا چی تو سرته انقد مهربون شدی...
دیانا: میخوای بد باشم؟
ارسلان: اخه بعد اون اتفاقت عجیبه خوب باشی...
دیانا: بعد اون اتفاقات تو دیگ نقش بازی نکردی و واقعی دوسم داشتی دروغه؟
ارسلان: من حتی قبلشم برای تو نقش بازی نمیکردم...
دیانا: دیگ برام مهم نیس...زل زدم تو چشاش همینجوری ک تو بغلش بودم ی بوسه گزاشتم رو گونش و از بغلش اومدم پایین...
ارسلان: از حرکت دیانا جا خوردم...
دیانا: من میرم تو اتاق لباسمو عوض کنم...
ارسلان: باش خیلی خوب بود ک دیانا تونسته بود منو درک کنه... همون لحظه گوشیم زنگ خورد با اسمی ک رو گوشیم نمایان شد دوست داشتم گوشیمو بکوبم تو دیوار....
《رمان زمستون❄》
ارسلان: که دیدم دیانا خوابش برده...
ی دختر چطوری میتونه انقد منو عوض کنه؟...
انقدر قشنگ خوابیده بود نمیخواستم چشم ازش بردارم خیلی اروم رفتم سوار ماشین شدم و حرکت کردم به سمت خونه....
دیانا: لای چشمام و باز کردم ک دیدم تو بغل ارسلانم ک داره منو میبره سمت اسانسور دستمو دور گردنش حلقه کردم و سرم و داخل گردنش فرو بردم چقد بوی خوبی میداد عطرشو با نفسم به داخل ریه هام میدادم ولی هنوز وانمود میکردم خوابم...
ارسلان: دیانا حواسم بهت هست داری شیطونی میکنی
دیانا: با چشمای بسته لبخندی زدم...من ک خوابم
ارسلان: اره معلومه چقد خوابی
دیانا: از بغلش سعی کردم بیام پایین...خوبی هم به تو نیومده
ک منو گزاشت زمین و کلید و داخل در خونه کرد
دلم میخواست یکم اذیتش کنم از در خونه ک رفت تو خودمو انداختم زمین..
ارسلان: دیانام دیانا خوبی؟...سریع بغلش کردم و بلندش کردم....
دیانا: زدم زیر خنده و ارسلان با قیافه جا خورده زل زد تو چشام....بالاخره اقای کاشی نباید زنشو ول کنه
ارسلان: دیانا چی تو سرته انقد مهربون شدی...
دیانا: میخوای بد باشم؟
ارسلان: اخه بعد اون اتفاقت عجیبه خوب باشی...
دیانا: بعد اون اتفاقات تو دیگ نقش بازی نکردی و واقعی دوسم داشتی دروغه؟
ارسلان: من حتی قبلشم برای تو نقش بازی نمیکردم...
دیانا: دیگ برام مهم نیس...زل زدم تو چشاش همینجوری ک تو بغلش بودم ی بوسه گزاشتم رو گونش و از بغلش اومدم پایین...
ارسلان: از حرکت دیانا جا خوردم...
دیانا: من میرم تو اتاق لباسمو عوض کنم...
ارسلان: باش خیلی خوب بود ک دیانا تونسته بود منو درک کنه... همون لحظه گوشیم زنگ خورد با اسمی ک رو گوشیم نمایان شد دوست داشتم گوشیمو بکوبم تو دیوار....
۵۲.۵k
۲۳ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.