زیباترین عشق
#زیباترین_عشق
#پارت_9۲
دیانا _بعد رفتن زندایی منو نیکا کار نهایی خونه رو انجام دادیم و خونه مثل گل شد، خودمون تک تک رفتیم حموم و نشستیم من نیکرو دیزاین کردم نیکا ها منو
نیکا _وایسا این خط چشمتم بکشم و اوکی شی دیگ
دیانا _چشمم در اومد بدوووو
نیکا_باشه وایسا
تموم شد بلند شد ببین خوبه
دیانا _اره خوب شد وایسا سایمو خودم میکشم
نیکا_باشه
دیانا _الان ساعت 2 عه
بریم غذا درست کنیم
بخوریم مامان اینا الان میام ما رو میشن گشنه و تشنه
نیکا _اره بریم
دیانا _چی درست کنم سالاد ماکارانی بخوریم
نیکا _یس هوس کردم
با دیانا سالاد ماکارانی و پاستا رو درست کردیم
و میزو چیدیم نشستیم سر میز
دیانا _وای گشتم بوداا مردم از گشنگی
نیکا _عالی شده (با دهن پر)
دیانا _مامانم میخوره ولی بابام فک کنم بدش بیاد برم برا بابام یه چی درست کنم
نیکا_ اره برو 😂
دیانا _بلند شدمو یه غذا خوشمزه برای بابام درست کردمو با نیکا ظرفا و شستیم ساعتای 4شد ک مامان اینا اومدن و بعد نشون دادن لباسا ب ما رفتن اتاق خوابیدن منو نیکا هم ک رفتیم تو اتاق و دوباره آداب خواستگاری رو مرور کردیم زیاد استرس داشتم نمیدونم ولی استرس داشتم
نیکا هم هی با متین چت میکرد قرار بود مامان بابای نیکا هم بیان امروز
تا 6شب میرسیدن
تو ایران خریداشونو انجام داده بودن
منم ک داشتم فیلم میدیدم و....
ارسلان _بعد آرایشگاه رفتم خونمون با خونواده غذا رو خوردیم رفتم اتاقم حموم رفتمو نشستم رو تخت و با گوشی ور رفتم داشتم دنبال مراکز خرید عروسی میگشتم
ساعت 6 عصر 😊💖
دیانا _بلند شدم تکونی ب خودم دادم
رفتم اریشمو تمدید کردمو رفتم از اتاق بیرون نیکا و بقیه داشتن مرتب میکردم همه جا رو
دایی و زندایی و مامان و بابا و نیکا تو خونه بودن
قرار بود مامان بابای نیکا هم بیان
محراب ک از صب باشگاه بود برگشته بود و ححموم بود مامان بزگمم هم ک رو مبل نشسته بود
من اومدم بیرون اتاق مامانم اومدو اسفند دود کرد و کلی بوسم کرد بابامم هی منو لوس میکرد محراب خونه رو گذاشته بود رو سرش وقتی میره حموم همش میخونه زنداییینم گیر داده بودب نیکا همش میگفت خوشگلم ولی منو خیلی دوس داشت
داییم ک خیلی باهاش راحتم داشت استرسم از بین میبرد مامان بزرگم خنده فیکی زده بود
ک در خونه زده شد من میپریدم
و استرسم بیشترو بیشتر بودو نیکا هم همش میخندید ک دیدیم مامان بابای نیکا هستن
رفتیم پیششون احوال پرسی کردیم
و اونام ب من تبریک گفتن و نشستیم
و منتظر ارسلان شون و این جور چیزا
اونام ارسلان بود و مامان و باباش دختر خالش و خالش و شوهر خالش و متین داداشش و رضا و پانیذ همینا ولی برای عروسی بیشتر میومدن
#پارت_9۲
دیانا _بعد رفتن زندایی منو نیکا کار نهایی خونه رو انجام دادیم و خونه مثل گل شد، خودمون تک تک رفتیم حموم و نشستیم من نیکرو دیزاین کردم نیکا ها منو
نیکا _وایسا این خط چشمتم بکشم و اوکی شی دیگ
دیانا _چشمم در اومد بدوووو
نیکا_باشه وایسا
تموم شد بلند شد ببین خوبه
دیانا _اره خوب شد وایسا سایمو خودم میکشم
نیکا_باشه
دیانا _الان ساعت 2 عه
بریم غذا درست کنیم
بخوریم مامان اینا الان میام ما رو میشن گشنه و تشنه
نیکا _اره بریم
دیانا _چی درست کنم سالاد ماکارانی بخوریم
نیکا _یس هوس کردم
با دیانا سالاد ماکارانی و پاستا رو درست کردیم
و میزو چیدیم نشستیم سر میز
دیانا _وای گشتم بوداا مردم از گشنگی
نیکا _عالی شده (با دهن پر)
دیانا _مامانم میخوره ولی بابام فک کنم بدش بیاد برم برا بابام یه چی درست کنم
نیکا_ اره برو 😂
دیانا _بلند شدمو یه غذا خوشمزه برای بابام درست کردمو با نیکا ظرفا و شستیم ساعتای 4شد ک مامان اینا اومدن و بعد نشون دادن لباسا ب ما رفتن اتاق خوابیدن منو نیکا هم ک رفتیم تو اتاق و دوباره آداب خواستگاری رو مرور کردیم زیاد استرس داشتم نمیدونم ولی استرس داشتم
نیکا هم هی با متین چت میکرد قرار بود مامان بابای نیکا هم بیان امروز
تا 6شب میرسیدن
تو ایران خریداشونو انجام داده بودن
منم ک داشتم فیلم میدیدم و....
ارسلان _بعد آرایشگاه رفتم خونمون با خونواده غذا رو خوردیم رفتم اتاقم حموم رفتمو نشستم رو تخت و با گوشی ور رفتم داشتم دنبال مراکز خرید عروسی میگشتم
ساعت 6 عصر 😊💖
دیانا _بلند شدم تکونی ب خودم دادم
رفتم اریشمو تمدید کردمو رفتم از اتاق بیرون نیکا و بقیه داشتن مرتب میکردم همه جا رو
دایی و زندایی و مامان و بابا و نیکا تو خونه بودن
قرار بود مامان بابای نیکا هم بیان
محراب ک از صب باشگاه بود برگشته بود و ححموم بود مامان بزگمم هم ک رو مبل نشسته بود
من اومدم بیرون اتاق مامانم اومدو اسفند دود کرد و کلی بوسم کرد بابامم هی منو لوس میکرد محراب خونه رو گذاشته بود رو سرش وقتی میره حموم همش میخونه زنداییینم گیر داده بودب نیکا همش میگفت خوشگلم ولی منو خیلی دوس داشت
داییم ک خیلی باهاش راحتم داشت استرسم از بین میبرد مامان بزرگم خنده فیکی زده بود
ک در خونه زده شد من میپریدم
و استرسم بیشترو بیشتر بودو نیکا هم همش میخندید ک دیدیم مامان بابای نیکا هستن
رفتیم پیششون احوال پرسی کردیم
و اونام ب من تبریک گفتن و نشستیم
و منتظر ارسلان شون و این جور چیزا
اونام ارسلان بود و مامان و باباش دختر خالش و خالش و شوهر خالش و متین داداشش و رضا و پانیذ همینا ولی برای عروسی بیشتر میومدن
۲۳.۸k
۱۴ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.