خیانت پنهان
#خیانت_پنهان
پارت2
با لباسی که اون پوشیده بود و کاری که روی پام کرد کافی بود برای مردی که ۲ماه رابطه نداشته لعنتی خیلی تحریکم کرد و من چارهای جز کرد*نش نداشتم
از همونجا رابطم باهاش شروع شد.
(پایان ویو تهیونگ)
(صبح)
_از خواب بیدار شدم تهیونگ نبودش از اتاق بیرون رفتم همه جا را گشتم هیجا نبودش نگرانش شدم چون همیشه میگفت و میرفت بیرون ولی الان نه گفته و نه یه یادداشت گذاشته سریع رفتم سراغ گوشیم و بهش زنگ زدم ، هرچقدر بهش زنگ میزدم جواب نمیداد. صبحونه رو تنهایی خوردم و منتظرش بودم برای ناهار اما برای ناهار نیومد هیچ برای شام هم نیومد ، خیلی نگران بودم که شروع کردم به گریه کردن انقدری که به هق هق افتادم سعی میکردم گریه نکنم ولی نمیشد نزدیک ساعت 1 شب از شدت سنگینی چشم هام خوابم برد
صبح چشم هام را باز کردم دیدم بغل تهیونگم اون استرس و نگرانی که داشتم از بین رفت و باعث شد تهیونگ را به خودم بچسبونم جوری که گفت
+اوه بیب یواشتر خوابم
_این حرفش باعث شد بگم چرا دیروز بدونه خبر رفتی کجا یعنی انقدر مهم بود که گوشیت را جواب نمیدادی (با عصبانیت) چیزی نگفت فقط یک اخم بزرگی کرد که خیلی ترسناک بود.
دستم را مشت کردم و آروم به سینش کوبیدم و گفتم با شما بودم ، با عصبانیت روی تخت نشست و گفت
+وقتی بهت جواب نمیدم یعنی نمیخوام بدونی کجا بودم اگه دیگه تکرار بشه تنبیهت میکنم و سریع از اتاق رفت بیرون
_خیلی برام عجیب بود که اینجوری برخورد کرد باهام
از اتاق آمدم بیرون و رفتم پیشش بهش گفتم داری کجا میری چیزی بهم نگفت و من دوباره سوالم را پرسیدم که ای کاش نپرسیده بودم
+گفتم وقتی جواب نمیدم یعنی نمیخوام بدونی کجا میرم فهمیدی!؟
_همینجوری که حرف میزد به من نزدیک می شد تا اینکه دستش را به گردنم گذاشت
ادامه دارد.....
پارت2
با لباسی که اون پوشیده بود و کاری که روی پام کرد کافی بود برای مردی که ۲ماه رابطه نداشته لعنتی خیلی تحریکم کرد و من چارهای جز کرد*نش نداشتم
از همونجا رابطم باهاش شروع شد.
(پایان ویو تهیونگ)
(صبح)
_از خواب بیدار شدم تهیونگ نبودش از اتاق بیرون رفتم همه جا را گشتم هیجا نبودش نگرانش شدم چون همیشه میگفت و میرفت بیرون ولی الان نه گفته و نه یه یادداشت گذاشته سریع رفتم سراغ گوشیم و بهش زنگ زدم ، هرچقدر بهش زنگ میزدم جواب نمیداد. صبحونه رو تنهایی خوردم و منتظرش بودم برای ناهار اما برای ناهار نیومد هیچ برای شام هم نیومد ، خیلی نگران بودم که شروع کردم به گریه کردن انقدری که به هق هق افتادم سعی میکردم گریه نکنم ولی نمیشد نزدیک ساعت 1 شب از شدت سنگینی چشم هام خوابم برد
صبح چشم هام را باز کردم دیدم بغل تهیونگم اون استرس و نگرانی که داشتم از بین رفت و باعث شد تهیونگ را به خودم بچسبونم جوری که گفت
+اوه بیب یواشتر خوابم
_این حرفش باعث شد بگم چرا دیروز بدونه خبر رفتی کجا یعنی انقدر مهم بود که گوشیت را جواب نمیدادی (با عصبانیت) چیزی نگفت فقط یک اخم بزرگی کرد که خیلی ترسناک بود.
دستم را مشت کردم و آروم به سینش کوبیدم و گفتم با شما بودم ، با عصبانیت روی تخت نشست و گفت
+وقتی بهت جواب نمیدم یعنی نمیخوام بدونی کجا بودم اگه دیگه تکرار بشه تنبیهت میکنم و سریع از اتاق رفت بیرون
_خیلی برام عجیب بود که اینجوری برخورد کرد باهام
از اتاق آمدم بیرون و رفتم پیشش بهش گفتم داری کجا میری چیزی بهم نگفت و من دوباره سوالم را پرسیدم که ای کاش نپرسیده بودم
+گفتم وقتی جواب نمیدم یعنی نمیخوام بدونی کجا میرم فهمیدی!؟
_همینجوری که حرف میزد به من نزدیک می شد تا اینکه دستش را به گردنم گذاشت
ادامه دارد.....
۵.۳k
۲۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.