عشق خشن من ❤️ پارت 44
ویو ا.ت
داشتم با کای توی تراز شیرینی می خوردم که چا اون وو آمد بیرون ودستم رو گرفت و بلندم کرد
_پاشو بریم
+کجا؟(با دهن پر)
ک:چیکارش داری بزار شیرینش رو بخور
_پاشو ا.ت
ک:چرا آنقدر ا.ت رو عظیت می کنی هان
_به تو مربوط نیست
ک:فکر کردی زنت می تونی هر کاری باهاش بکنی اون برده تو نیست
_به تو مربوط نیست
من همینطوری ماتم برده بود داشتم نکاهشون می کردم این چرا دارن بخاطر شیرینی خوردن من دعوا می کن
_پسر برو کنار تا اینجا لهت نکردم
ک:بیا ببینم چطوری می خوای لهم کنی
_خودت خواستی
چا اون وو می خواست بره طرفش که رفتم جلوی کای وایستادم و دستم رو باز کردم و گفتم
+سر جان بمون
_چیکار داری میکنی(با حرص داره میگه)
+بسه چا اون وو لطفاً
_بیا کنار ا.ت
+نمیام
ک:برو کنار ا.ت بزار ببینم چیکار می خواد بکنه
_ایش پسر پرو (به سمتش هجوم برد که ا.ت جلوش رو گرفت)
+خواهش می کنم بس کنید . نمی خوام این مسافرت بهم زهر مار شه لطفاً اگه بخاطر منم کوتاه نمیاد حداقل به لیسا فکر کنید اون بارداره با کلی اشتیاق این سفر رو تدارک دیده که ما باهم خوب باشیم لطفاً
(گریه می کرد)
ک:ا.ت لطفاً گریه نکن باشه دیگه دعوا نمی کنیم
+هق هق هق(مثلم داره گریه می کنه . از اون گریه های که با سک سکه هست اون ها. دیگه خودتون تصور کنید)
کای دستش روی صورتم گذاشت و اشک هام رو پاک کرد که چا اون وو دوباره دستاش رو پس زد و دست منو محکم گرفت و دنبال خودش به اتاق کشید و در و بست و بعد به سمت من اومد و محکم لباش رو روی لبام گذاشت . شوکه شدم وبا چشمای گرد شده بهش نگاه کردم بعد چند مین ازم جدا شدم و یه مشت به دیوار زد و از اتاق رفت بیرون منم که تعجب کرده سر جام موندم و دستام رو گذاشتم روی لبام
+این دیگه چی بود . وای خدای من
...............
ویو چا اون وو
همگی رفتیم که استراحت کنیم ولی کای نیومد ا.ت که رفته بود کمک مادر بزرگ تو اتاق دراز کشیدم هر کاری کردم نه تونستم آروم بمونم فکرم پیش اون دوتا بود چون وقتی باهم تنها می مونم کای از فرصت استفاده می کنه و به ا.ت نزدیک میشه از اتاق رفتم بیرون به سمت آشپز خونه رفتم که ا.ت اونجا نبود
_مامان بزرگ
چ.م:بله
_میگم ا.ت کجاست
چ.م:یه سینی شیرینی برد و رفت پیش کای
_رفت پیش کای
از شدت عصبانیت داشتم منفجر می شدم رفتم بیرون دیدم که هر دو پیش هم نشستن و کای هم شیرینی میزاره دهن ا.ت و دارن باهم می خندن.رفتم دست ا.ت رو گرفتم که بریم اما کای مانع ماشد . دیگه نه تونستم تحمل کنم می خواستم برم بزنمش که ا.ت آمد و جلوش وایستادم دیگه داشتم منفجر می شدم که شروع به حرف زدن. کردو گریه کرد کای هم داشت اشکاش رو پاک می که دست ا.ت رو گرفتم بردمش تو اتاق نا خواسته بوسیدمش بعد چند مین که ازش جدا شدم با اعصباتیت یه مشت به دیوار زدم که جای دستم موند روی دیوار از دستم خون می آمد ا.ت هم خشکش زده بود البته خودم هم از کارم تعجب کردم و از اتاق زدم بیرون رفتم مخفیه گاه قدیم و اونجا نشان و سرم رو با دستم گرفت خیلی عصبانی بود که یهو ...........
ادامه داره
داشتم با کای توی تراز شیرینی می خوردم که چا اون وو آمد بیرون ودستم رو گرفت و بلندم کرد
_پاشو بریم
+کجا؟(با دهن پر)
ک:چیکارش داری بزار شیرینش رو بخور
_پاشو ا.ت
ک:چرا آنقدر ا.ت رو عظیت می کنی هان
_به تو مربوط نیست
ک:فکر کردی زنت می تونی هر کاری باهاش بکنی اون برده تو نیست
_به تو مربوط نیست
من همینطوری ماتم برده بود داشتم نکاهشون می کردم این چرا دارن بخاطر شیرینی خوردن من دعوا می کن
_پسر برو کنار تا اینجا لهت نکردم
ک:بیا ببینم چطوری می خوای لهم کنی
_خودت خواستی
چا اون وو می خواست بره طرفش که رفتم جلوی کای وایستادم و دستم رو باز کردم و گفتم
+سر جان بمون
_چیکار داری میکنی(با حرص داره میگه)
+بسه چا اون وو لطفاً
_بیا کنار ا.ت
+نمیام
ک:برو کنار ا.ت بزار ببینم چیکار می خواد بکنه
_ایش پسر پرو (به سمتش هجوم برد که ا.ت جلوش رو گرفت)
+خواهش می کنم بس کنید . نمی خوام این مسافرت بهم زهر مار شه لطفاً اگه بخاطر منم کوتاه نمیاد حداقل به لیسا فکر کنید اون بارداره با کلی اشتیاق این سفر رو تدارک دیده که ما باهم خوب باشیم لطفاً
(گریه می کرد)
ک:ا.ت لطفاً گریه نکن باشه دیگه دعوا نمی کنیم
+هق هق هق(مثلم داره گریه می کنه . از اون گریه های که با سک سکه هست اون ها. دیگه خودتون تصور کنید)
کای دستش روی صورتم گذاشت و اشک هام رو پاک کرد که چا اون وو دوباره دستاش رو پس زد و دست منو محکم گرفت و دنبال خودش به اتاق کشید و در و بست و بعد به سمت من اومد و محکم لباش رو روی لبام گذاشت . شوکه شدم وبا چشمای گرد شده بهش نگاه کردم بعد چند مین ازم جدا شدم و یه مشت به دیوار زد و از اتاق رفت بیرون منم که تعجب کرده سر جام موندم و دستام رو گذاشتم روی لبام
+این دیگه چی بود . وای خدای من
...............
ویو چا اون وو
همگی رفتیم که استراحت کنیم ولی کای نیومد ا.ت که رفته بود کمک مادر بزرگ تو اتاق دراز کشیدم هر کاری کردم نه تونستم آروم بمونم فکرم پیش اون دوتا بود چون وقتی باهم تنها می مونم کای از فرصت استفاده می کنه و به ا.ت نزدیک میشه از اتاق رفتم بیرون به سمت آشپز خونه رفتم که ا.ت اونجا نبود
_مامان بزرگ
چ.م:بله
_میگم ا.ت کجاست
چ.م:یه سینی شیرینی برد و رفت پیش کای
_رفت پیش کای
از شدت عصبانیت داشتم منفجر می شدم رفتم بیرون دیدم که هر دو پیش هم نشستن و کای هم شیرینی میزاره دهن ا.ت و دارن باهم می خندن.رفتم دست ا.ت رو گرفتم که بریم اما کای مانع ماشد . دیگه نه تونستم تحمل کنم می خواستم برم بزنمش که ا.ت آمد و جلوش وایستادم دیگه داشتم منفجر می شدم که شروع به حرف زدن. کردو گریه کرد کای هم داشت اشکاش رو پاک می که دست ا.ت رو گرفتم بردمش تو اتاق نا خواسته بوسیدمش بعد چند مین که ازش جدا شدم با اعصباتیت یه مشت به دیوار زدم که جای دستم موند روی دیوار از دستم خون می آمد ا.ت هم خشکش زده بود البته خودم هم از کارم تعجب کردم و از اتاق زدم بیرون رفتم مخفیه گاه قدیم و اونجا نشان و سرم رو با دستم گرفت خیلی عصبانی بود که یهو ...........
ادامه داره
۷.۵k
۱۴ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.