𝒰𝓃𝓀𝓃𝑜𝓌𝓃 𝒹𝑒𝓈𝓉𝒾𝓃𝒶𝓉𝒾𝑜𝓃
𝒰𝓃𝓀𝓃𝑜𝓌𝓃 𝒹𝑒𝓈𝓉𝒾𝓃𝒶𝓉𝒾𝑜𝓃
𝐏𝐚𝐫𝐭:⁸¹
+مامانیی؟پسر نازم؟بیدار شدی؟
+هی پسر کوچولو ی بیچاره ام... امیدوارم تا موقعی که بزرگ شدی قصر ارامش داشته باشه....
که با صدای تقی که به در خورد به خودم اومدم
+بیا تو
×ماهم اومدیمممم
+اواااا هانول(خنده)
×منو دخترم اومدیم به زن دایی و پسر داییمون سر بزنیم
+خوب کردین!....
.................
+بورا!
×هوم؟
+دلم خیلی شور میزنه! میدونستی...امروز کوکی مرد
×چییی؟ای وای خرگوش کوچولو ی بیچاره...فکر کنم بدونم چرا دلت شور میزنه...ببین ا.ت درکت میکنم تهیونگ هم توی اون جنگه اما باید امید داشته باشیم... مطمئن باش اوضاع درست میشه!
+امیدوارم
بعد از اون یه دوساعت با بورا داشتم حرف میزدم بعد رفت دیگه هما تاریک شده بود تقریباً ساعت نه شب بود لباس خواب بلند و سفیدم رو پوشیدم و یو رام رو خوابوندم و رفتم توی اتاق خودمو جونگ کوک بدون اینکه به خودم اجازه بدم که افکارم بیان توی ذهنم خوابم برد....با صدایی که از بیرون میومد چشمامو باز کردم...کمی نگران شدم برای همین رفتم سمت اتاق یو رام چون کنار اتاقمون بود زود رسیدم که دیدم توی خواب نازه...پسر کوچولوم!رفتم پیش تختش و دستمو روی موهای کمش کشیدم...کمی به اطرافم نگاه کردم که دیدم پنجره ی اتاقش بازه!من که باز نزاشتمش رفتم سمت پنجره که دیدم چند نفر که سیاه پوشن دارن نگهبانا رو میکشن..از ترسم پنجره رو بستم ،پرده رو کشیدم و رفتم یو رام رو محکم بغل کردم و یه گوشه کز کردم..که صدای کشیدن دستگیره در به گوشم خورد اون مرد اومد داخل اول منو ندید ولی بعدش که دید یه نیشخند زد و اومد طرفم
+گمشو از قصر من بیرون...
^متاسفم ملکه(نیشخند)دستور ارباب جانگ شیکه
که دیگه نفهمیدم چی شد که بیهوش شدم....
𝐏𝐚𝐫𝐭:⁸¹
+مامانیی؟پسر نازم؟بیدار شدی؟
+هی پسر کوچولو ی بیچاره ام... امیدوارم تا موقعی که بزرگ شدی قصر ارامش داشته باشه....
که با صدای تقی که به در خورد به خودم اومدم
+بیا تو
×ماهم اومدیمممم
+اواااا هانول(خنده)
×منو دخترم اومدیم به زن دایی و پسر داییمون سر بزنیم
+خوب کردین!....
.................
+بورا!
×هوم؟
+دلم خیلی شور میزنه! میدونستی...امروز کوکی مرد
×چییی؟ای وای خرگوش کوچولو ی بیچاره...فکر کنم بدونم چرا دلت شور میزنه...ببین ا.ت درکت میکنم تهیونگ هم توی اون جنگه اما باید امید داشته باشیم... مطمئن باش اوضاع درست میشه!
+امیدوارم
بعد از اون یه دوساعت با بورا داشتم حرف میزدم بعد رفت دیگه هما تاریک شده بود تقریباً ساعت نه شب بود لباس خواب بلند و سفیدم رو پوشیدم و یو رام رو خوابوندم و رفتم توی اتاق خودمو جونگ کوک بدون اینکه به خودم اجازه بدم که افکارم بیان توی ذهنم خوابم برد....با صدایی که از بیرون میومد چشمامو باز کردم...کمی نگران شدم برای همین رفتم سمت اتاق یو رام چون کنار اتاقمون بود زود رسیدم که دیدم توی خواب نازه...پسر کوچولوم!رفتم پیش تختش و دستمو روی موهای کمش کشیدم...کمی به اطرافم نگاه کردم که دیدم پنجره ی اتاقش بازه!من که باز نزاشتمش رفتم سمت پنجره که دیدم چند نفر که سیاه پوشن دارن نگهبانا رو میکشن..از ترسم پنجره رو بستم ،پرده رو کشیدم و رفتم یو رام رو محکم بغل کردم و یه گوشه کز کردم..که صدای کشیدن دستگیره در به گوشم خورد اون مرد اومد داخل اول منو ندید ولی بعدش که دید یه نیشخند زد و اومد طرفم
+گمشو از قصر من بیرون...
^متاسفم ملکه(نیشخند)دستور ارباب جانگ شیکه
که دیگه نفهمیدم چی شد که بیهوش شدم....
۱.۳k
۱۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.