#اشتباه_خوب_من#پارت_۵۴کم کم داشتم از اومدن عماد ناامید میشدم...

#فصل_دو #پارت_۵۴با حرف مرده نگاهش کردم و زیر لب ناباور زمزمه...

دلبر کوچولو• #پارت_۵۴ •نگاه ناباور دیانا بین چشمام چپ و راس...

#پارت_۵۴#ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان ارسلان : آب و از دستش گرف...

رمان دورترین نزدیک کاور شخصیت ترانه

#حصار_تنهایی_من #پارت_۵۴دوتاییشون رفتن بیرون و درو بستن. وقت...

#ناجی #پارت_۵۴خندیدم و پله هارو اومدم پایین و ب سمت اشپزخونه...

#پارت_۵۴مامان سکوت کرده بود...امیر علی هم دست کمی ازون نداشت...

#پارت_۵۴ #آخرین_تکه_قلبمراه افتادیم و کوچه ها رو گذاشتیم زیر...

#پارت_۵۴ #رمان_سفر_عشقبا نوازش صورتم چشامو آروم باز کردم رسا...

#پارت_۵۴سال تحویلم گذشت...من بودم و مامانو بابام و آلما و عر...

#پارت_۵۴کیان قصد رفتن کرده بود که ایدا گفت_اقای..._کیان هستم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط