#تبهکار_قهرمان...پارت33....اشک ناخوداگاه از چشمانم سرازیر شد...

#تبهکار_قهرمان...پارت 32....و دیگه چیزی رو ندیدم، چیزی رو نش...

#تبهکار_قهرمان...پارت 31....هوا به شدت سرد و تاریک شده بود ص...

#تبهکار_قهرمان...پارت 30...همینطور که حرکت می‌کردیم، در اطرا...

#تبهکار_قهرمان...پارت 29....از شدت خون ریزی زیاد سرم گیج رفت...

#تبهکار_قهرمان...پارت28....مکسمکس؟ مکس چه کسی است.. اسمش برا...

#تبهکار_قهرمان...پارت27....که باز هم همان استاد پیر آمد روی ...

#تبهکار_قهرمان...پارت26....که یک دفعه در از جا کنده شد و جها...

#تبهکار_قهرمان....پارت 25....صدای غرش هایی بگوشم می رسید،غرش...

#تبهکار_قهرمان...پارت 24....یک زنگ به صدا در اومد و همه سراس...

#تبهکار_قهرمان...پارت 23....آن هیولا شروع به حرف زدن کرد و گ...

#تبهکار_قهرمان...پارت 22....با صدایی لرزان گفتم :بله.خیلی سع...

#تبهکار_قهرمان...پارت 21....اطراف را نگاه میکردم و دنبال بلن...

#تبهکار_قهرمان..پارت 20....هیولایی که تماشاگر این اتفاق ها ب...

#تبهکار_قهرمان...پارت 19....فکر نمی‌کنم! جهارنا گفت : یاااا ...

#تبهکار_قهرمان...پارت 18....پرسیدم که چرا تو آن ساندویچ را ا...

#تبهکار_قهرمان..پارت 17....جهارنا از دیوار های اتاقم با استف...

#تبهکار_قهرمان... پارت16....نباید همه رو درست بگم شاید مشکوک...

#تبهکار_قهرمان...پارت 15....گفتم: من هیچ قدرتی ندارم.جهارنا ...

#تبهکار_قهرمان... پارت14. . . . من فکر میکردم که تنها در این...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط